۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

من اراد شیئا ناله او بعضه...

1- تمام دوستان و آشنایان و همسایگان فرانسوی در توصیف من در یک کلمه اتفاق نظر دارند: «الگانت». خودشان فکر می کنند که اگر هر بار که مرا می بینند این را به من یادآوری کنند خوشحال می شوم اما... من به این فکر می کنم که آیا واقعا هیچ چیز دیگری جز زیبایی ظاهری برای ارائه نداشته ام.

2- در بچگی عاشق بنز مدل الگانس بودم. از آرزوی داشتنش فقط این کلمه «الگانت» به من رسید. حالا مطمئنم که اگر 50 هزار یورو داشته باشم قطعا با آن بنز نمی خرم!

3- یک روز که با رها داشتیم از خرید بر می گشتیم و او داشت برای من استدلال می کرد که چرا حق نداشته ام عروسک فلان پرنسس را برایش بخرم. جلوی در خانه یک آئودی شاسی بلند خیلی شیک پارک شده بود. به رها نشانش دادم و گفتم من هم دلم می خواهد از اینها داشته باشم، اما آدمها نمی توانند همه چیزهایی را که دوست دارند داشته باشند. قانع شد. چند روز پیش در تهران یک ماشین شاسی بلند سیاه را به پدرش نشان داده و گفته: «مامان از اینها دوست داره؛ وقتی ماشینمون خراب شد براش بخریم!»

4- هر کس چیزی را بخواهد به همه یا بخشی از آن می رسد. (فکر کنم از حضرت علی)


پی نوشت: دوستان ایرانیم هیچ اتفاق نظری در مورد من ندارند. بعضی ها فکر می کنند من از دنیای فرشته ها به این دنیا آمده ام. فکر می کنند نهایت مهربانی هستم. فکر می کنند یک دوست خوبم. بعضی ها فکر می کنند زیاد حرف می زنم. بعضی ها اگر حرف نزنم دلشان برای سخنرانیهایم تنگ می شود. بعضی ها فکر می کنند مغرورم؛ فکر می کنند زمان هایی که حرف نمی زنم خودم را گرفته ام مثلا. بعضی ها فکر می کنند که یک آدم دورو هستم که فقط تظاهر می کنم به خوب بودن. این آخریها شنیده ام که بعضی ها می گویند یک آدم «مذهبی» است که دلش می خواهد خودش را «خاص» نشان دهد. من هیچ کدام از اینها نیستم. نه آنقدر ها شیطانم و نه آنقدر ها فرشته. ولی خوشحالم که یک چیزی هست به اسم زبان مادری که با آن می توانم بیشتر افکار و احساساتم را بیان کنم. خوشحالم که لازم نیست دنبال کلمه مناسب بگردم. خوشحالم که نباید ترجمه کنم... و خوشحالم از اینکه چیزی بیشتر از زیبایی ظاهری برای ارائه داشته ام. حالا چه خوب و چه بد.

خوشبختی یعنی داشتن آدم هایی از جنس...

یک نفر با سرچ این عبارت رسیده به یکی از نوشته های من. این جواب را برایش می نویسم اگر گذرش دوباره افتاد این طرفها...

دخترجان (مطمئنا دختر است که به این چیزها فکر می کند!) تا جایی که من می دانم خوشبختی ربطی به داشتن ندارد. نه داشتنِ کسی و نه داشتنِ چیزی. آدم می تواند همه چیز داشته باشد و با بهترین آدمهای دنیا هم دوست باشد اما خوشبخت نباشد. من خیلی وقتها، زمانی که از کنار ماشین های بسیار گرانقیمت رد می شوم با دقت به چشمان آدمهایی که در آن نشسته اند نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا اینها خوشبختند یا نه. بیشتر وقتها آن دختر و پسر زیبایی که توی یک ماشین بسیار زیباتر نشسته اند نه با هم حرف می زنند و نه لبخند روی صورتشان است؛ این برای من معنایش این است که خوشبخت نیستند.
اما اگر سوال را بر عکس کنیم... یعنی اینکه داشتن چه آدمهایی می تواند آدم را بدبخت کند... باید بگویم آدمهایی که در مقابلشان باید مدام از خودت بپرسی چرا... چرا این کار را کرد... چرا این حرف را زد... منظورش چه بود... چرا امروز سرد جواب سلامم را داد... چه کرده ام که ناراحت شده... بدبختی بودن در کنار آدمهایی است که با وجودشان همیشه باید مراقب تمام حرفها و حرکاتت باشی که مبادا سوء برداشت کنند یا ناراحت شوند یا حتی قهر کنند. بدبختی بودن با آدمهایی است که در برابرت مدام از خودشان می پرسند چرا... چرا این کار را کرد... چرا این حرف را زد... منظورش چه بود... چرا امروز سرد جواب سلامم را داد... چه کرده ام که ناراحت شده... بدبختی بودن در کنار آدمهایی است که همیشه دنبال یک بهانه هستند که از حرفها و حرکات تو سوء برداشت کنند یا ناراحت شوند یا حتی قهر کنند. دخترم با اینجور آدمها معاشرت نکن.

پی نوشت: از نظر من خوشبختی یعنی اینکه بلد باشی از معاشرت با خودت لذت ببری! همین.

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

تمام داستان های دنیا با یک اتفاق مشترک شروع می شوند... اینکه کسی به کسی اعتماد کند!

همین... فقط همین...

یک آگهی را روی صفحه فیس بوکم همخوان کرده بودم در باره جمع کردن درهای پلاستیکی بطری ها برای خریدن ویلچر. یک حرکتی که همه جای دنیا دارد به شکل های مختلفی انجام می شود؛ حتی توی همین ولایت استراسبورگ. از بعضی از دوستانم خواستم که پیام را با وایبر توی گروه هایی که عضو هستند به اشتراک بگذارند. یکی شان جواب عجیبی دریافت کرده بود که برای من هم فرستاد. سوال اصلی این بود که چطور مطمئن باشیم پولی که از فروش سربطری ها به دست می آید صرف خرید ویلچر می شود. سوال را به شکل خیلی بدی مطرح کرده بود. اصلا سوال نپرسیده بود. قضاوت کرده بود... که این پول می شود صرف خوش گذرانی یک عده آدم که دارند از سادگی بقیه سوء استفاده می کنند.

این روزها دارم یک دروه ای را می گذرانم توی کورس ارا به اسم «کارآفرینی برای تغییر». چندین هزار نفر در این دوره شرکت می کنند. هر کس یک پروژه تعریف کرده که با آن می شود یک تغییر در جهت وضعیت اجتماعی مردم یا در جهت حفاظت از محیط زیست انجام داد. شاید من هنوز توی جو این دوره بودم که فکر می کردم همه معنای مشارکت اجتماعی برای تغییر - معنای حرکت های نمادین برای آگاه سازی جامعه نسبت به مشکلات قشرهای مختلف - معنای فعالیت داوطلبانه (و بدون حقوق) و معنای سازمان های مردم نهاد رو می دانند و به اونها برای ایجاد تغییرات هر چند کوچک اعتماد می کنند. شاید تحت تاثیر چالش سطل آب یخ بود. تازه فهمیدم که بیشتر به اشتراک گذاری ها جاست فور فان بوده و نه برای حمایت از این حرکت یا آگاه کردن دیگران

دوستم و دوستش به من اعتماد نکردند. این بی اعتمادی شان باعث شد که من بروم تحقیق کنم و با اطمینان بیشتری گام بردارم. باعث شد که دوستان دیگرم که فکر می کردند وقت یا نیروی انسانی لازم برای مشارکت در این حرکت اجتماعی را ندارند به پتانسیل های دور و برشان با دقت بیشتری نگاه کنند و یک راهی پیدا کنند برای کمک به این جنبش.

رئیس می گوید وقتی می خواهی کار اجتماعی بکنی باید پوستت مثل پوست کرگدن کلفت باشد. دارم سعی می کنم که پوستم را کلفت کنم اما... دلم می خواست آدمها بیشتر به هم اعتماد می کردند



پی نوشت: 
1- اگر دوست دارید در این حرکت مشارکت کنید این صفحه را ببینید.
2- اگر می خواهید خالق داستانی باشید که زندگی اطرافیانتان را تغییر دهد به آنها و به همدستانتان اعتماد کنید.