۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

ته خستگی

ته خستگی تنها عبارتی است که با آن می توانم حال این روزهایم را توصیف کنم. روزهای پایانی تابستان که می شد روزهای آرامی باشد تبدیل شد به روزهای طوفانی و شبهای پر کابوس. به سه هفته گذشته ام که نگاه می کنم خودم را فقط «در راه» می بینم. اول یک سفر در اوج بیماری. بعد شبهای بی خوابی. بعد تصمیم غیر منتظره رها برای آمدن به ایران. بعد... رفتن پدربزرگم درست روز قبل از سفر رها و پدرش و ... همراه شدن من با آنها برای بدرقه پدربزرگم. سفر بین تهران و اصفهان. به موازات همه اینها، آن روی سکه، درخشش های غیر منتظره، موفقیت های غیرمنتظره و پیشنهادهای فوق العاده برای کار. پشت کسی که قرار است فردا در مهم ترین جلسه کاری زندگیش شرکت کند کسی است که به ته خستگی رسیده. کسی است که دلش می خواهد یک ماه بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند. اما باید نقاب آدمهای شاد را بزند به صورتش و به خودش بگوید همه اینها دو هفته دیگر تمام خواهد شد. بدی اش این است که این دو هفته فردا هم هنوز دو هفته خواهد بود. می ترسم دو هفته دیگر هم هنوز دو هفته به پایان این دوره دوی استقامت باقی مانده باشد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

آزار جنسی بدتر - شکنجه جنسیتی - عینک سیاه

امروز در فیس بوک دیدم  که چند خانم توریست ایتالیایی در گزارش سفرشان به ایران نوشته اند که به آنها تجاوز جنسی شده. کامنت ها فضاهای کاملا متفاوتی داشت. بعضی ها می گفتند به این شوری هم که آنها گفته اند نیست. بعضی ها هم می گفتند که حتی شورتر است.

من در باره تجربه آنها نظر نمی دهم. نمی خواهم که بدهم. اما چند تجربه شخصی را می نویسم که بسیار بسیار تلخ تر و دردناک تر است. حداقل از نظر من. تجربه هایی از آزاری که اینجا در فرانسه دیده ام. آزار روحی نه جسمی و... از زنها نه از مردها. از زنان تحصیلکرده نه از زنان بی سواد. فقط برای اینکه نشان دهم اگر بخواهیم با عینک آن خانم های ایتالیایی به دنیا نگاه کنیم هیچ نقطه سفیدی در هیچ کجا باقی نمی ماند.

1- تازه آمده بودیم استراسبورگ. یکی دو هفته بود. رها تب کرد. اینقدر شدید بود که دست به صورتش می زدیم دستمان می سوخت. گریه می کرد. فقط یک سال و پنج ماه داشت. من... فکر کنم مثل هر مادر دیگری اول به او شربت تب بر دادم و بعد سعی کردم با پاشویه حرارت بدنش را کم کنم. بهتر که شد گشتیم دنبال یک متخصص اطفال در نزدیکی های خانه امان. گوگل چند گزینه پیشنهاد داد. من یکی را انتخاب کردم که «زن» بود. فکر کردم به هر حال رها دختر است و اگر قرار باشد سالها برود پیش همین دکتر، خیالم راحت تر است که زن باشد. خیالم راحت تر است که هیچوقت از طرف دکتر مورد آزار جنسی قرار نخواهد گرفت. زنگ زدم و وقت ملاقات گرفتم. رفتیم. مطب بسیار شیک و زیبا بود. در و دیوار با عکس های بچه های ملیت های مختلف تزئین شده بود؛ پوسترهای یونیسف. دکتر منشی نداشت. وقتی نوبت ما شد و وارد اتاق شدیم پرسید فرانسه، انگلیسی یا آلمانی. پیش خودم فکر کردم اگر دکتر، دکتر باشد برای فهمیدن درد بیمار نیاز به زبان ندارد. گفتم فرانسه. برایش توضیح دادم که رها تب داشته؛ تب شدید. پرسید چند درجه. گفتم اندازه نگرفتیم؛ ولی خیلی زیاد. گفت من که دکترم بدون ترمومتر نمی فهمم که تب چقدر است. پیش خودم فکر کردم چه احمقانه. گفتم اینقدر هول شده بودم که فکر کردم مهمتر این است که تب بچه را پایین بیاورم تا اینکه آن را اندازه بگیرم. نسخه نوشت. بعد گفت آخرین دوز ویتامین دی اش را کی خورده. تعجب کردم. گفتم دیروز. اینجا به نوزادان قطره ویتامین دی می دهند؛ روزی چهار قطره. دوباره سوالش را تکرار کرد. من هم جوابم را. با لحن بدی گفت وقتی سوالی را نمی فهمی جواب نده. تقریبا سرم داد زد. گفتم مگر منظورتان چهار قطره در روز نیست. گفت ما از یک سال و  نیم به بعد هر 6 ماه یک بار آمپول ویتامین دی می دهیم. جوابی ندادم. از کجا باید می دانستم؟ رها که هنوز یک سال و نیمش نشده بود و دکتر شهر قبلی هم این موضوع را نگفته بود و من هم بچه دیگری نداشتم. با بعض از مطب آمدیم بیرون و دیگر هیچوقت به آنجا برنگشتیم.

2- دکتر بعدی در کلینیکی کار می کرد که دوستم معرفی کرده بود. البته دکتر بچه های او بازنشسته شده بود. رها مریض بود و من از اولین دکتری که وقت خالی داشت نوبت گرفتم؛ یک خانم دکتر. رفتیم. پرسید که در استراسبورگ دکتر دیگری نداشته ایم. گفتم چرا؛ یک بار رفتیم پیش خانم دکتر ایکس اما رفتار مناسبی نداشت. خانم دکتر بارهای اول برخوردش خوب بود. معمولی بود یعنی. نه خوب و نه بد. اما بار اولی که بعد از مدرسه ای شدن رها او را بردیم برای معاینه پرسید با مدرسه چطور است. گفتم دوست ندارد. شروع کرد تمام مادری مرا زیر سوال بردن. گفت که شما خیلی به بچه رو می دهید. گفت که... حرفهایش را سعی کردم فراموش کنم. اول فکر کردم که نگاهش به بچه اصلا شبیه به نگاه به یک انسان نیست. بعدتر فهمیدم که مرا به عنوان یک مادر قبول ندارد. آن بار آخرین بار بود که رفتیم آنجا.

3- محمدرضا اواخر تزش به خاطر فشاری که رئیس لابراتورشان به او وارد می کرد استرس شدید داشت؛ یک زن کاملا فرانسوی. رفت پیش دکتر خانوادگیمان؛ یک خانم دکتر. برایش حرف زده بود و گفته بود که احساس می کند افسرده شده. دکتر اینطور جواب داده بود: «همه با داشتن زنی مثل زنهای شما افسرده می شوند». قبل تر فکر می کردم که اینکه مرا با دقت معاینه نمی کند به خاطر بالا بودن سنش است. بعد از این ماجرا وقتی به مدت دو ماه هر هفته برای گلودرد و عفونت و سرفه شدید رفتم مطبش و او فقط یک بار به خودش زحمت داد که گلویم را نگاه کند فهمیدم که اصلا مرا انسان نمی بیند. دیگر هیچوقت نه برای خودم و نه برای رها پیش دکتر زن نرفتم.

پی نوشت:
1- هدف من این نبوده که مشروعیت بدهم به آزار جنسی در برابر توهین های نژادپرستانه. من هم در ایران زندگی کرده ام و ... متاسفانه تجربه های تلخ هم داشته ام؛  مثل همه دخترها. هر چند اینجا هم اینطور نبوده که فکر کنم مطلقا آزار جنسی ندیده ام. ولی مساله این است که این برخوردهای راسیستی باعث شد که من مجبور شوم در طرز فکر یا شیوه زندگیم تغییر ایجاد کنم ... چیزی شبیه آن خانمی که نوشته بود مجبور شده  برای محافظت از خودش روسری سرش کند. مساله بعدی هم این است که من سعی کردم یاد بگیرم که چطور به رها یاد بدهم در برابر آزار جنسی از خودش محافظت کند اما حتی خودم هم بلد نیستم در برابر برخوردهای نژادپرستانه عکس العمل مناسبی نشان بدهم.

2- من فرانسه و فرانسویها را خیلی دوست دارم. تعداد خاطراتم از برخوردهای خوب و انسانی آنها حداقل صد برابر بیشتر از برخوردهای آزاردهنده بوده. برخورد استادها و کارمندان دانشکده و دانشگاه، پرسنل مهدکودک و مدرسه رها، پدر و مادر دوستانش، همسایه ها، مردم عادی کوچه و خیابان و ...بعضی وقتها رفتارشان با من شبیه به رفتار با یک وی آی پی است و برای خودم، شخصیتم، اعتقادتم، ملیتم و هر چیزی که به من به عنوان یک انسان مربوط باشند احترام زیادی قائلند. اما بعضی وقتها خوب بودن همه باعث می شود که بدها بیشتر به چشم بیایند.