۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

با هدیه دادن «یک انار» جشن یلدای خود را ابدی کنیم.




جشن ها بهانه هایی هستند برای دور هم جمع شدن، برای معاشرت و برای شاد بودن.
شاید خیلی ها ندانند که «یلدا» را برای چه جشن می گیریم... شاید خیلی ها بگویند که شاد بودن، بهانه نمی خواهد... اما در دنیایِ ماشینیِ امروز که آدمها برای با هم بودن وقتِ زیادی ندارند، مناسبت هایی مانند یلدا فرصت های بی نظیری هستند که نباید از دست داد.
اما... اگر شب یلدا کنار خانواده یا دوستانمان باشیم، بدون هندوانه و انار و آجیل، یلدایمان «جشن» نمی شود؟ چرا؛ حتما می شود. اما همان یک انار مثلا می تواند جای دیگری چیز دیگری را تغییر دهد. «یک انار» می تواند به «یک کتاب» تبدیل شود که در شبِ پیروزیِ «نور» بر «تاریکی»، دانش و آگاهی را به دورترین و محروم ترین روستاهای ایران ببرد.
ما از شما می خواهیم اهالی این روستاها را با هدیه دادن تنها «یک انار» در جشنِ یلدایتان سهیم کنید.
از مبلغ مورد نیاز برای مرحله اول پروژه کوله کتاب فقط 20 درصد مانده... یعنی یک میلیون و دویست هزار تومان...
خیلی ها تصمیم گرفته اند امشب را فقط به دورهمی های غیر مجازی بگذرانند؛ بدون اینترنت. اما می شود که در همین دورهمی ها در باره کتاب ها و داستان هایی حرف بزنیم که رنگ «کودکی» و در نتیجه رنگ «زندگی»مان را عوض کرده اند و از نزدیکان و عزیزانمان بخواهیم آنها هم انار یلدایشان را صرف رنگ بخشیدن به زندگی هزاران کودک دیگر کنند؛ فقط 5 دقیقه زمان می برد؛ اما همین 5 دقیقه ها و همین انارها...، همین فرصت های استثنایی برای مهربانی های به ظاهر کوچک، جشنِ یلدایی خواهند ساخت که هرگز پایان نمی پذیرد.

برای اطلاعات بیشتر و مشارکت به این آدرس مراجعه کنید.

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

اعترافات ضد روشنفکری یا من یه دیوونه ام که دیوونگیش رو دوست داره...



ماجرا از این عکس شروع شد... دو چهره متضاد از یک بنا
دو چهره از یک بنا (سردر مسجد جامع یزد). منبع سایت معمار منظر

بعد من به جنبه های متضاد وجود خودم فکر کردم... به اینکه مثلا صبح با شلوار ورزشی می رم رها رو می ذارم مدرسه اما عصر برای یه جشن ساده توی همون مدرسه و با همون آدمها جوری لباس می پوشم که انگار نیکی کریمی داره در اختتامیه فستیوال کن شرکت می کنه... بعدتر ماجرای سحر قریشی پیش اومد. اولین چیزی که راجع بهش شنیدم این بود: «خیلی خودش بود»... ح ازش تعریف کرده بود. راستش من طرفدارش نیستم ولی به نظرم اینکه آدم خودش باشه شجاعت می خواد. بعدتر یکی از دوستام که تمام مصاحبه رو دیده بود بهم گفت که چیا شنیده. اینکه سحر قریشی اخبار رو دنبال نمی کنه، اینکه رئیس سازمان انرژی اتمی رو نمی شناسه و از اینجور چیزها...
این سوالها: "چرا ما باید به روشنفکر بودن تظاهر کنیم وقتی که یا نیستیم یا اون عملی که به نظر همه روشنفکرانه میاد از نظر ما اهمیتی نداره»... چرا باید اون بخش هایی از وجودمون که خودمون دوستشون داریم رو سانسور کنیم چون باعث می شن که دیگران بگن «نه به اظهار نظرهای فلسفی اش نه به تتلو گوش دادنش!»... «چرا باید حرفهایی رو بزنیم که دیگران دوست دارن ما بزنیم در حالیکه نظر واقعی امون نیست. »... «چرا خودمون و دیگران رو مجبور می کنیم به دو رو بودن»... و در نهایت ترس از اینکه این اخلاق رو به بچه هامون هم انتقال بدیم...،
همه اینها باعث شد که من به این فکر بیفتم که یه بازی راه بندازم. اعترافات ضد روشنفکری. هر کسی که دلش می خواد در این بازی شرکت کنه می تونه بین یک تا پنج عادت یا علاقه یا هر چیز مشابه در درون خودش رو که برای خودش مهمه ولی دیگران نمی پذیرن یا اینکه می ترسه با گفتنش قضاوت بقیه راجع بهش عوض بشه می گه و بعد به همون تعداد اعترافی که کرده می تونه از دوستاش دعوت کنه که در این بازی شرکت کنن.
هدف نهایی اینه که اولا بفهمیم یه آدم مجموعه ای از خصلت هاییه که شاید بعضی از جزئیاتش به نظر ما خوشایند نیاد ولی باید اون رو با همه اون جزئیات بپذیریم. اول از همه خودمون رو البته.
قاعده بازی اینه که شما اعترافاتتون رو با هشتگ ‫#‏خودسانسوری و#‏مرابپذیرید به صورت عمومی منتشر می کنین و در نهایت می گین من خودم رو همینطور که هستم دوست دارم و با وجود اینکه برای بهتر شدن چیزهایی که به نظر خودم عیبه تلاش می کنم اما از شماهایی که من رو دوست دارین می خوام که من رو همین شکلی که هستم بپذیرین. علاوه بر این من قول می دم که دیگران رو به خاطر یه سری عقاید یا عادت های شخصی قضاوت نکنم و اونها رو همونطور که هستن می پذیرم.
برای شروع، اینها اعترافات من (به ساختارش دقت کنین. چیزهایی که خیلی شخصی ان مهم نیستن، مهم چیزهایین که با وجهه آدم تحصیل کرده یا روشنفکر یا .... از این طور برچسب ها در تضادن.)
1- با وجود اینکه هر کس یه مطلبی راجع به خانواده پهلوی و اینکه دوره شاه فلان و چنان بود برام می فرسته توی دلم می گم برو بابا دوران سلطنت مدتهاست سر اومده، محاله یه مجله یا خبری ببینم که عکس کیت میدلتون روش باشه و نرم ببینم چی نوشته.
2- با وجود اینکه آدمی هستم که رادیو گوش نمی دم چون فکر می کنم آدم باید خودش انتخاب کنه که چی گوش بده و اون چیز باید فاخر باشه و ارزش وقتی که براش می ذاری رو داشته باشه و حیف گوش آدم و از این حرفها، مخصوصا شبکه هایی که فقط موسیقی پخش می کنن، منصور جزو ده خواننده اول مورد علاقه امه در کنار چارتار و پالت و دنگ شو . ... چیزهایی از این دست.
3- با وجود اینکه عاشق تغییر دادن جامعه در جهت مثبتم و مدیر شبکه های اجتماعی یه شرکت، هیچ سایت خبری رو دنبال نمی کنم چون افسردگی می گیرم. (البته یکی دو هفته ایه که فکر کردم صفحه فیس بوک بی بی سی رو دنبال کنم بد نیست، اما یه بار هم روی هیچ خبری کلیک نکردم.)
این اعترافات من در مقابله با #خودسانسوری
اگر مرا دوست دارید همینطور که هستم #مرابپذیرید
من خودم رو همینطور که هستم دوست دارم و با وجود اینکه برای بهتر شدن چیزهایی که به نظر خودم عیبه تلاش می کنم اما از شماهایی که من رو دوست دارین می خوام که من رو همین شکلی که هستم بپذیرین. علاوه بر این من قول می دم که دیگران رو به خاطر یه سری عقاید یا عادت های شخصی قضاوت نکنم و اونها رو همونطور که هستن می پذیرم.

اگه دوست داشتین شما هم می تونین در این بازی فیس بوکی شرکت کنین!

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

وسواس روز دوشنبه

امروز یک مرضی را در خودم کشف کردم به اسم وسواس دوشنبه صبح. همیشه داشتم ولی نمی دانستم که اینقدر شدید است. دوشنبه ها همه دیوارها و درها به نظرم لک دارند، همه فرشها کج پهن شده اند، پرده ها و کوسن ها نامتقارن اند، آب ماهی باید عوض شود، گل ها پژمرده شده اند، اتاق رها تبدیل شده به زباله دانی و ... همه جا نامرتب و کثیف و به هم ریخته است.
رها را که می گذارم مدرسه و برمی گردم می افتم به جان خانه. دو ساعت بعد سطل پر از کاغذهای نقاشی رها و خمیر و ماژیک های خشک شده است، لباسشویی و ظرفشویی و جاروبرقی همزمان روشنند و بوی مواد شوینده همه جا را برداشته و چای صبحانه ام رسوب کرده و من هنوز چیزی نخورده ام. حوالی ظهر که می شود آرامش خانه را فرا می گیرد و من دوش می گیرم و بعدش کمی می خوابم.
امروز صبح برگشتم خانه، چای ریختم برای خودم و آمدم اول ایمیل هایم را چک کنم که ... با کلی کار مواجه شدم. فکر کردم یک ساعته کارها را تمام می کنم و بعد خانه را مرتب می کنم و می روم پیش لیلا. دیروز قرار گذاشته بودیم. مدتها بود که تنهایی با هم حرف نزده بودیم. اما ... به خودم که آمدم ساعت یک و نیم بود و داشتم از گرسنگی غش می کردم. روی تلفنم تعداد زیادی تماس از دست رفته داشتم که البته هیچ کدامشان لیلا نبود. نمی دانم او چه فکر کرد. خجالت کشیدم زنگ بزنم. اما یکی دیگر از دوستانم که معمولا روزی سه چهار بار با هم تلفنی حرف می زنیم عصر گفت که فکر کرده مرده ام! مدتها بود اینقدر در کار غرق نشده بودم. رها که از مدرسه برگشت یک چیزی در ذهنم بیدار شد. وسواس روز دوشنبه. افتادم به جان خانه. حالا... ساعت نه و نیم است و رها خوابیده و من نمی توانم جاروبرقی بکشم. باید وسواس را روی دوشم تا فردا حمل کنم. اما صرفنظر از دست درد و سرفه و بار وسواس... دلم برای نقاشی هایی سوخت که رفتند توی سطل بازیافت. از بین همه کاخ ها و پرنس ها و پرنسس ها و گل ها و قلب ها و دانه های برف و کلمه های «رها» در رنگ های مختلف، فقط توانستم یکی را نگه دارم. اگر مرضی به اسم وسواس روز سه شنبه نداشته باشم حتما نقاشی ها را از سطل می آورم بیرون. امیدوارم نداشته باشم!

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

روز جهانی افراد کم توان

یک پستی نوشته ام برای بلاگ دونیت که قاعدتا باید جایش اینجا می بود. چون داستان هاییست که خودم در زندگی تجربه کرده ام. اگر دوست داشتید می توانید اینجا بخوانید.

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

در آستانه سی و چهار سالگی

خیلی ها داستان پستچی چیستا یثربی را دنبال کردند. من هم از قسمت هفدهم به بعد هر روز صبح که چشمانم را باز می کردم قبل از اینکه از تخت بیرون بیایم قسمت جدید را می خواندم. حتی شجاعت اینکه بتوانم داستانم را در یک فضای نامحدود منتشر کنم را شاید مدیون چیستا و پستچی اش هستم. اما ... هفته پیش ملاقات خیلی عجیبی داشتم با یک خانمی که به نظر من بسیار زیبا، جذاب و جوان بود. وقتی گفت که دو سال دیگر پنجاه سالش می شود راستش باورم نشد. بعد یاد خودم افتادم که سه ماه است عزا گرفته ام که دارم سی و چهار ساله می شوم.
این روزها زیاد به چیستا فکر می کنم. او و زنی که چهارشنبه هفته پیش زیر نگاه های پر از تحسین من بود همسن اند. یکی انگار تازه شکوفا شده و آن دیگری دو سال زودتر دارد به پنجاه ساله شدن فکر می کند.
قبل تر ها فکر می کردم اوج یک زن در چهل سالگی است. حالا نظرم عوض شده. فکر می کنم اوج یک زن در پنجاه سالگی است. یا دقیقترش در همین سنی که چیستا هست... چهل و هفت شاید. دلم می خواست به آن زن بگویم داستان پستچی را بخواند اما فکر کردم که خیلی کوچکترم و رابطه امان در حدی نیست که چنین پیشنهادی بدهم.
بار بعد که دیدمش از فاصله سنی امان هیچ اثری نبود. او هم همسن من شده بود. سی و چهار ساله. شاید هم جوان تر و به مراتب زیباتر و جذاب تر و موفق تر. باز هم من محوش شده بودم و باز هم یادم رفت بگویم پستچی را بخواند.
خوشحالم که چندین سال بیشتر با نقطه اوج فاصله دارم. هنوز کارهای زیادی هست که در آنها مبتدی هستم. کارهای زیادی هست که هنوز شروع نکرده ام واز افقی که برای نقطه اوجم تصور کرده ام خیلی خیلی دورم.

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

جمعه سیزدهم

کار به عنوان یک تولید کننده محتوای نوشتاری استعدادِ نداشته ام در نوشتن را گرفته. خیلی وقتها خیلی حرفها هست که دلم می خواهد بزنم ولی... از تصور اینکه دوباره در حال تایپ کردن باشم حس بدی پیدا می کنم. بی خیالش می شوم. امروز قبل از اینکه بنشینم سر کار خواستم اول اتفاقات این چند روز را بنویسم. راجع به حوادث اخیر و اقدامات تروریستی پاریس.
من زیاد از حادثه شارلی ابدو متاثر نشدم. فکر کردم یکی کینه کاشته و کینه درو کرده. همین. به خاطر این مساله خیلی مورد انتقاد قرار گرفتم ولی زیاد برایم مهم نبود. آدم به زور که نمی تواند خودش را متاثر کند. می تواند؟
این بار فرق می کرد. غیر از ترس و شوک که همه جا را گرفته بود غم هم بود. برای آدمهایی از حداقل 19 ملیت مختلف که قربانی شدند. برای زندگی که قربانی شد. آدمهایی که می خواستند یک آخر هفته شاد و آرام را شروع کنند قربانی سیاست های دولتمردانشان شدند. حقشان است؟ حق هیچ کس نیست. نه حق کسی که در لبنان و سوریه و عراق و افغانستان کشته می شود نه حق کسی که در فرانسه و آمریکا و نروژ به قتل می رسد. اما برای لبنان و سوریه و عراق و افغانستان دیگر مساله از غم گذشته. تبدیل شده به یک زخم کهنه دردناک. مثل روضه.  یک عزاداری همیشگی.
اینجا غیر از غم، ترس هم بود. نیروهای ویژه و ماشین های بزرگ. مامورانی که در بدو ورود به هر فضای عمومی کیفت را می گشتند. دوستی که از ترس حمله تروریستی می ترسید توی کافه کنار پنجره بنشیند و منظره فوق العاده پاییزی را تماشا کند. آدمهایی که توی خانه هایشان مانده بودند. مغازه های بسته. منی که ... از ترس اینکه کشته شوم و رها تنها بماند همان شب رفتم یک کپی از همه کلیدهای خانه گذاشتم پیش دوستم و جای همه مدارک مهم را به او گفتم. وضعیت اضطرار. رهایی که بزرگترین ترس زندگیش یک جادوگر جارو سوار بود حالا کلافه شده بود از مامورین پلیس که توی اطراف مدرسه شان چرخ می زدند و بدون اینکه لبخند بزنند به چشمان آدمها خیره می شدند. همسر که از ترس اجازه نداد بروم در مراسم بزرگداشت کشته شدگان شرکت کنم.
فرانسویها وقتی روز سیزدهم ماه بیفتد جمعه برایشان معنای خاصی دارد. جمعه سیزدهم. اوایل فکر می کردم نحس است. بعدتر فهمیدم که برعکس. روز شانس است. روزی که باید بروی بلیط بخت آزمایی بخری. آن روزِ جمعه سیزدهم بود و خیلی از کسانی که کشته شده بودند شاید برای رسیدن به آرزوهایشان دعا کرده بودند.
ال. می گوید اگر ایران بودیم بهتر بود. حداقل می دانستیم که جمهوری اسلامی از ما دفاع می کند در برابر داعش؛ اما به دولت اولاند امیدی نیست. می خندم. هر بار که ترس می خواهد بیاید جلو به حرف او فکر می کنم و می خندم. زندگی باید ادامه پیدا کند. هر چند دیگر آن چیزهایی که قبلا به نظر آبی می آمدند خاکستری شده اند.


۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

دوست داشتن یعنی چه؟

به خودم که نگاه می کنم می بینم از دوست داشتن فقط «دل تنگی» اش را یاد گرفته ام. حجم دلتنگی ام هم هیچ ربط منطقی به حجم دوست داشتنم ندارد. یعنی حتی ممکن است یک نفر باشد که آنقدرها هم زیاد دوستش نداشته باشم اما چنان دلم برایش تنگ می شود که انگار اگر روزی نباشد می میرم. بعد وقتی آدمهایی را می بینم که بدون آنکه دلتنگت شوند یا حتی بدانند چقدر وقت از آخرین باری که تو را دیده اند گذشته، تمام دلواپسیها و نگرانیها و ناراحتی هایت را به خاطر می آورند و با حس همدردی بی نظیری حالت را می پرسند، در حدی که تمام روز در خلسه محبتشان غرق می شوی، می فهمم که از دوست داشتن چیز زیادی نمی دانم.

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وای بر کم فروشان

این بار از اولین لحظه ورودم فهمیدم که چیزی عوض شده. بارهای قبل می گفتم که آدمها خسته اند؛ با مهربانیهای کوچک می شود خستگیشان را در کرد. این بار اما... خیلی بار شد که سلام کردم و جواب نشنیدم، لبخند زدم و لبخند ندیدم و هر چقدر سعی کردم بفهمم که چرا آدمها اینقدر غمگینند موفق نشدم.
خودم اما... می دانم چرا اینجا اینقدر غمگینم. به یک دلیل خیلی ساده. اینکه بخش زیادی از وقتم هدر می رود. انگار که بیندازی اش توی سطل آشغال. به قول دن آریلی مثل کسی که می بیند نتیجه کارش جلوی چشمش نابود می شود.
ساعتهایی که توی ترافیک هدر می روند... جلسه های طولانی با حرف های تکراری... مهمانیهایی که در آنها به هیچ کس خوش نمی گذرد... ساعتهای شنی که بدون اینکه اتفاقی بیفتد خالی می شوند و ... مایی که بدون اینکه واقعا نتیجه ای از تلاشمان گرفته باشیم روز را به شب می رسانیم.
وقتی کاری که زمان زیادی برایش صرف کرده ای به نتیجه نمی رسد و چیزی را تغییر نمی دهد، آنوقت هر روز کمتر از روز پیش تلاش می کنی؛ ساعت هایی که می سوزد برایت بی اهمیت می شود و یک وقت به خودت می آیی و می بینی که هیچ انگیزه ای برای بیرون آمدن از تخت نداری. حساب می کنی که اگر در تخت بمانی و کتاب بخوانی یا فیلم تماشا کنی چیزهای بیشتری در درونت تغییر می کنند تا اینکه ... صبح کله سحر بیدار شوی و خودت را به اولین جلسه برسانی و با توجه کامل گوش کنی مبادا چیزی از گفته های مدیران ارشد مملکت را از دست بدهی... بعد زمان ناهار خودت را به سرعت برسانی به یک سمینار دیگر و چند سخنرانی دیگر و دوباره ... همایش اولی با گرسنگی و سردرد... باز سخنرانی و باز همان حرفها و بعد ترافیک تا جلسه بعدی و این بار حرفهایی که ممکن است تکراری نباشد اما رگه هایی از خشم و حسادت را به وضوح می توان در آنها دید.
دیروز برای من اینگونه گذشت... همایش ملی روز روستا با حضور مسئولین مملکتی... نتیجه همه حرفهایشان: «من افتخار می کنم که روستایی ام.»... بقیه اش حرفهایی راجع به فاجعه منا و برجام و همه چیزهایی که صبح تا شب در شبکه خبر تکرار می شود. تنها نکته جدید دکتر آخوندی بود که صبح اصلا نمی دانستم کیست اما .... در همایش دوم وقتی اسمش را به عنوان «مقام عالی وزارت» که آن را هم یک ساعت بعد فهمیدم که همان معادل «وزیر» است در لیست سخنرانان دیدم شناختم. سخنرانی هایی که خیلی قشنگ بود اما... تنها این سوال را ایجاد می کرد که اگر مدیران شهری ما اینقدر دانا هستند چرا شهرهایمان این شکلی است.
من هم جزئی از همین مملکت هستم اما... فکر نمی کنم این همه آدم از سرتاسر ایران این همه راه را آمده باشند که مدیران کشور به آنها بگویند افتخار می کنند که روستایی بوده اند ... اما «چرا وقتی شما از روستا آمدید به شهر و شدید وزیر و وکیل، من باید با این شرایط سخت و امکانات کم در روستا بمانم؟»: این سوالی بود که من اگر روستایی بودم بعد از شنیدن این حرفها در ذهنم ایجاد می شد.
من فکر می کنم گروه اول اصلا نمی دانستند دارند چه می گویند. گروه دوم هم که می دانستند منافعشان ایجاب می کرد که به دانسته هایشان عمل نکنند. گروه سوم هم که سعی می کردند کاری بکنند ارزش همه کارهایشان را با حرف زدن پشت سر دیگران و بردن آبرویشان از بین می بردند.
قرآن می گوید ویل للمطففین... وای بر کم فروشان. کم فروشی فقط این نیست که به جای یک کیلو به مشتری ات نهصد گرم بدهی. اینکه کسی را برای یک مسیر پنج دقیقه ای بیست دقیقه دور شهر بچرخانی تا بتوانی از او بیشتر پول بگیری کم فروشی است. اینکه کسی را مجبور کنی ساعت ها به حرفهایت گوش بدهد اما حرفهایت چیزهایی نباشد که آدمها برای شنیدنش آمده اند کم فروشی است. اینکه چیزی را بدانی اما به میدان عمل که می رسی یک کار دیگر بکنی هم کم فروشی است. همه ما داریم یک جورهایی «کم فروش» می شویم و آن وقت از این تعجب می کنیم که چرا زندگی در برابر ما خساست به خرج می دهد.

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

ته خستگی

ته خستگی تنها عبارتی است که با آن می توانم حال این روزهایم را توصیف کنم. روزهای پایانی تابستان که می شد روزهای آرامی باشد تبدیل شد به روزهای طوفانی و شبهای پر کابوس. به سه هفته گذشته ام که نگاه می کنم خودم را فقط «در راه» می بینم. اول یک سفر در اوج بیماری. بعد شبهای بی خوابی. بعد تصمیم غیر منتظره رها برای آمدن به ایران. بعد... رفتن پدربزرگم درست روز قبل از سفر رها و پدرش و ... همراه شدن من با آنها برای بدرقه پدربزرگم. سفر بین تهران و اصفهان. به موازات همه اینها، آن روی سکه، درخشش های غیر منتظره، موفقیت های غیرمنتظره و پیشنهادهای فوق العاده برای کار. پشت کسی که قرار است فردا در مهم ترین جلسه کاری زندگیش شرکت کند کسی است که به ته خستگی رسیده. کسی است که دلش می خواهد یک ماه بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند. اما باید نقاب آدمهای شاد را بزند به صورتش و به خودش بگوید همه اینها دو هفته دیگر تمام خواهد شد. بدی اش این است که این دو هفته فردا هم هنوز دو هفته خواهد بود. می ترسم دو هفته دیگر هم هنوز دو هفته به پایان این دوره دوی استقامت باقی مانده باشد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

آزار جنسی بدتر - شکنجه جنسیتی - عینک سیاه

امروز در فیس بوک دیدم  که چند خانم توریست ایتالیایی در گزارش سفرشان به ایران نوشته اند که به آنها تجاوز جنسی شده. کامنت ها فضاهای کاملا متفاوتی داشت. بعضی ها می گفتند به این شوری هم که آنها گفته اند نیست. بعضی ها هم می گفتند که حتی شورتر است.

من در باره تجربه آنها نظر نمی دهم. نمی خواهم که بدهم. اما چند تجربه شخصی را می نویسم که بسیار بسیار تلخ تر و دردناک تر است. حداقل از نظر من. تجربه هایی از آزاری که اینجا در فرانسه دیده ام. آزار روحی نه جسمی و... از زنها نه از مردها. از زنان تحصیلکرده نه از زنان بی سواد. فقط برای اینکه نشان دهم اگر بخواهیم با عینک آن خانم های ایتالیایی به دنیا نگاه کنیم هیچ نقطه سفیدی در هیچ کجا باقی نمی ماند.

1- تازه آمده بودیم استراسبورگ. یکی دو هفته بود. رها تب کرد. اینقدر شدید بود که دست به صورتش می زدیم دستمان می سوخت. گریه می کرد. فقط یک سال و پنج ماه داشت. من... فکر کنم مثل هر مادر دیگری اول به او شربت تب بر دادم و بعد سعی کردم با پاشویه حرارت بدنش را کم کنم. بهتر که شد گشتیم دنبال یک متخصص اطفال در نزدیکی های خانه امان. گوگل چند گزینه پیشنهاد داد. من یکی را انتخاب کردم که «زن» بود. فکر کردم به هر حال رها دختر است و اگر قرار باشد سالها برود پیش همین دکتر، خیالم راحت تر است که زن باشد. خیالم راحت تر است که هیچوقت از طرف دکتر مورد آزار جنسی قرار نخواهد گرفت. زنگ زدم و وقت ملاقات گرفتم. رفتیم. مطب بسیار شیک و زیبا بود. در و دیوار با عکس های بچه های ملیت های مختلف تزئین شده بود؛ پوسترهای یونیسف. دکتر منشی نداشت. وقتی نوبت ما شد و وارد اتاق شدیم پرسید فرانسه، انگلیسی یا آلمانی. پیش خودم فکر کردم اگر دکتر، دکتر باشد برای فهمیدن درد بیمار نیاز به زبان ندارد. گفتم فرانسه. برایش توضیح دادم که رها تب داشته؛ تب شدید. پرسید چند درجه. گفتم اندازه نگرفتیم؛ ولی خیلی زیاد. گفت من که دکترم بدون ترمومتر نمی فهمم که تب چقدر است. پیش خودم فکر کردم چه احمقانه. گفتم اینقدر هول شده بودم که فکر کردم مهمتر این است که تب بچه را پایین بیاورم تا اینکه آن را اندازه بگیرم. نسخه نوشت. بعد گفت آخرین دوز ویتامین دی اش را کی خورده. تعجب کردم. گفتم دیروز. اینجا به نوزادان قطره ویتامین دی می دهند؛ روزی چهار قطره. دوباره سوالش را تکرار کرد. من هم جوابم را. با لحن بدی گفت وقتی سوالی را نمی فهمی جواب نده. تقریبا سرم داد زد. گفتم مگر منظورتان چهار قطره در روز نیست. گفت ما از یک سال و  نیم به بعد هر 6 ماه یک بار آمپول ویتامین دی می دهیم. جوابی ندادم. از کجا باید می دانستم؟ رها که هنوز یک سال و نیمش نشده بود و دکتر شهر قبلی هم این موضوع را نگفته بود و من هم بچه دیگری نداشتم. با بعض از مطب آمدیم بیرون و دیگر هیچوقت به آنجا برنگشتیم.

2- دکتر بعدی در کلینیکی کار می کرد که دوستم معرفی کرده بود. البته دکتر بچه های او بازنشسته شده بود. رها مریض بود و من از اولین دکتری که وقت خالی داشت نوبت گرفتم؛ یک خانم دکتر. رفتیم. پرسید که در استراسبورگ دکتر دیگری نداشته ایم. گفتم چرا؛ یک بار رفتیم پیش خانم دکتر ایکس اما رفتار مناسبی نداشت. خانم دکتر بارهای اول برخوردش خوب بود. معمولی بود یعنی. نه خوب و نه بد. اما بار اولی که بعد از مدرسه ای شدن رها او را بردیم برای معاینه پرسید با مدرسه چطور است. گفتم دوست ندارد. شروع کرد تمام مادری مرا زیر سوال بردن. گفت که شما خیلی به بچه رو می دهید. گفت که... حرفهایش را سعی کردم فراموش کنم. اول فکر کردم که نگاهش به بچه اصلا شبیه به نگاه به یک انسان نیست. بعدتر فهمیدم که مرا به عنوان یک مادر قبول ندارد. آن بار آخرین بار بود که رفتیم آنجا.

3- محمدرضا اواخر تزش به خاطر فشاری که رئیس لابراتورشان به او وارد می کرد استرس شدید داشت؛ یک زن کاملا فرانسوی. رفت پیش دکتر خانوادگیمان؛ یک خانم دکتر. برایش حرف زده بود و گفته بود که احساس می کند افسرده شده. دکتر اینطور جواب داده بود: «همه با داشتن زنی مثل زنهای شما افسرده می شوند». قبل تر فکر می کردم که اینکه مرا با دقت معاینه نمی کند به خاطر بالا بودن سنش است. بعد از این ماجرا وقتی به مدت دو ماه هر هفته برای گلودرد و عفونت و سرفه شدید رفتم مطبش و او فقط یک بار به خودش زحمت داد که گلویم را نگاه کند فهمیدم که اصلا مرا انسان نمی بیند. دیگر هیچوقت نه برای خودم و نه برای رها پیش دکتر زن نرفتم.

پی نوشت:
1- هدف من این نبوده که مشروعیت بدهم به آزار جنسی در برابر توهین های نژادپرستانه. من هم در ایران زندگی کرده ام و ... متاسفانه تجربه های تلخ هم داشته ام؛  مثل همه دخترها. هر چند اینجا هم اینطور نبوده که فکر کنم مطلقا آزار جنسی ندیده ام. ولی مساله این است که این برخوردهای راسیستی باعث شد که من مجبور شوم در طرز فکر یا شیوه زندگیم تغییر ایجاد کنم ... چیزی شبیه آن خانمی که نوشته بود مجبور شده  برای محافظت از خودش روسری سرش کند. مساله بعدی هم این است که من سعی کردم یاد بگیرم که چطور به رها یاد بدهم در برابر آزار جنسی از خودش محافظت کند اما حتی خودم هم بلد نیستم در برابر برخوردهای نژادپرستانه عکس العمل مناسبی نشان بدهم.

2- من فرانسه و فرانسویها را خیلی دوست دارم. تعداد خاطراتم از برخوردهای خوب و انسانی آنها حداقل صد برابر بیشتر از برخوردهای آزاردهنده بوده. برخورد استادها و کارمندان دانشکده و دانشگاه، پرسنل مهدکودک و مدرسه رها، پدر و مادر دوستانش، همسایه ها، مردم عادی کوچه و خیابان و ...بعضی وقتها رفتارشان با من شبیه به رفتار با یک وی آی پی است و برای خودم، شخصیتم، اعتقادتم، ملیتم و هر چیزی که به من به عنوان یک انسان مربوط باشند احترام زیادی قائلند. اما بعضی وقتها خوب بودن همه باعث می شود که بدها بیشتر به چشم بیایند.

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

کمی آهسته تر...

این اواخر اینقدر مریض می شدم که مریضی هایم برای همه شده بود معما. حتی بار آخر دکترم هم می ترسید برای معاینه به من نزدیک شود. هفته پیش هر روز رفتم دکتر. یک روز نفسم بالا نمی آمد؛ یک روز در گردنم خارش شدید داشتم، یک روز گوش درد و روز بعدش گلودرد شدید. کشوی داروها که با یک خانه تکانی اساسی کاملا خالی شده بود دوباره پر شد از قرص. کلافه شده بودم و بقیه را هم کلافه کرده بودم. هر کس نظری داشت در باره اینکه چرا اینقدر مریض می شوم. چیزی که بیشتر از همه ذهنم را به خود مشغول کرد این بود: زندگی می خواهد پیامی را به من بفهماند اما چون من نمی فهمم مجبور می شود مدام آن را تکرار کند.

شنبه قرار بود که استراسبورگ در کمپین حمایت از توافق هسته ای شرکت کند. من مسئول برگزاری بودم. اما عفونت بدنم را گرفته بود؛ به زور نفس می کشیدم و تبم پایین نمی آمد. تا نیمساعت قبل از وقتی که قرار گذاشته بودیم برای جمع شدن در رختخواب بودم. در واقع همه چیز را از توی رختخواب مدیریت کردم. اما با وجود اینکه زمان زیادی را به خاطر مریضی از دست دادم برنامه به بهترین شکل ممکن برگزار شد. همه چیز عالی بود. هرچند بعد از تمام شدن برنامه، دو روز استراحت مطلق داشتم.

دیروز داشتم به این فکر می کردم که اگر مریض نبودم برنامه چه تغییری می کرد. جواب این بود: «هیچ تغییری». فقط من یک عالم انرژی اضافه صرف کرده بودم، با آدمهای بی ربطی تماس گرفته بودم، برای همه چیز وسواس به خرج داده بودم، بقیه را عصبی کرده بودم و آخرش خودم هم عصبانی شده بودم که چرا ملت اینقدر کند کار می کنند و چرا کارها با سرعتی که من می خواهم پیش نمی رود. پیام طبیعت کاملا واضح بود: یا خودت سرعت مجاز را رعایت می کنی یا ما ترمز دستی ات را می کشیم.

پیام را گرفتم. از همان دیروز ریتم زندگی ام را کند کرده ام. تصمیم گرفته ام که دیگر برای هیچ چیز عجله نکنم و عادت «اذا اراد شیئا باید آن شی محقق شود» را بگذارم کنار. زندگی راه خودش را می رود، سرعت خودش را دارد و هر اتفاقی فقط زمانی می افتد که باید بیفتد. این منم که باید خودم را با همه اینها هماهنگ کنم. این منم که باید کمی فتیله ام را بکشم پایین و بگذارم همه چیز روال طبیعی اش را طی کند. اگر دیدید که دارم تند می روم تذکر بدهید لطفا!

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

ژان زاویر

سه تایی نشسته بودیم توی کافه و داشتیم برای شخصیت داستان جدید من اسم انتخاب می کردیم. یک اسم کاملا فرانسوی برای یک زن حدود 50 ساله. من دوست داشتم یک اسم دو بخشی باشد. چیزی شبیه ژان-پیر اگر مرد بود. الهه گفت ماری-کلر. با بخش اولش موافق بودم اما «کلر» به دلم نمی نشست. آدم یاد مجله ماری-کلر می افتاد. گفتم کلوئه. اما تا حالا نشنیده بودم که اسم کسی ماری-کلوئه باشد. گوگل را باز کردم. تایپ کردم ماری خط تیره؛ بعد به ترتیب... حروف الفبا. ماری-آن، ماری- آنتوانت، ماری-آلیس، ماری-برنادت، ماری-بندیکت، ماری-بلانش، ماری-کلود، ماری-دومینیک، ماری-ایو، ماری-الیزابت، ماری-فرانس، ماری-گلانت... به اینجا که رسیدیم زن و مرد میز کناری به سمت ما چرخیدند و با تعجب نگاهمان کردند. گفتم داریم برای شخصیت داستان جدیدم اسم انتخاب می کنیم. مرد گفت اما ماری-گلانت اسم یک جزیره است از مستعمرات فرانسه. گفتم می خواهیم یک اسم دوبخشی کاملا فرانسوی باشد مثل ژان پیر. گفت داستان مربوط به چه زمانی است. گفتم زمان حال. گفتم که پیشنهاد الهه ماری-کلر است. گفتند انتخاب خوبی است؛ همین را نگه دار. بعد خندید و گفت اگر مرد بود هم بگذار ژان-زاویر؛ خیلی با کلاس است؛ خیلی لوکس؛ ساکن پاریس 16. صدایش را کلفت کرد و گفت:
- ژان زاویر با جگوارت آمدی؟
بعد با صدای نازک و با عشوه جواب داد:
+ نه؛ فروختمش؛ با پورشه  ام آمدم.
همه خندیدیم.
من تشکر کردم. آنها رفتند سراغ بحث قبلی اشان. اما یکی درجمع ما همراه با ژان زاویر سوار پورشه شد و رفت که تعطیلاتش را روی یاخت بر آبهای مدیترانه بگذراند. زنده باد رویا.

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

یک سر... هزار سودا

درست ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر روز پنج شنبه یازده دسامبر2014، من که به خیال خودم رفته بودم کافه تا جالب ترین کسی را که در زندگیم ملاقات کرده بودم را گیر بیندازم و داستان زندگیش را  بشنوم به دام افتادم. به جای اینکه من بپرسم او پرسید و من، متعجب از خودم، جواب تمام سوالها را  با کامل و با جزئیات دادم. حتی می شود گفت که درددل کردم وغر زدم. نتیجه این شد که وقتی من ساعت چهار با چشمان گرد از کافه آتلانتیک بیرون آمدم با دنیای جدیدی آشنا شده بودم که تا قبل از ساعت دو چیزی از وجودش نمی دانستم. از همان روز سه عبارت جادویی در ذهن من حک شد: «کراودفاندینگ»، «میکروکردیت» و «کارآفرینی اجتماعی». چند هفته بعد من با یک کسب و کار اجتماعی شروع کردم به کار. بعدتر یک دوره کارآفرینی را گذراندم. بعدتر با گروه هایی آشنا شدم که در زمینه استارت آپ ها فعالیت می کردند... و حالا قرار است به موازات نوشتن برای سایت معمارمنظر که مثلا حوزه ایست که در آن درس خوانده ام، سایت کراودفاندینگ دات آی آر را مدیریت کنم. وضعیتم شبیه به کسی است که تا حالا چهار بار ازدواج کرده اما برای بچه دار شدن رفته سراغ شیوه های مصنوعی. بعضی وقتها به نظرم خنده دار می آید. بعضی وقتها هم ... خیلی باید حواسم را جمع کنم تا جواب پیام های یک گروه را توی گروه دیگر ننویسم. اما حالا... ایمان آورده ام به کراودفاندینگ. اگر دوست دارید در این باره بیشتر بدانید این وبلاگ (سایت) را دنبال کنید.

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

مر السحاب...

آخرین پستی که نوشته ام تاریخش مال یازده خرداد است. الان حتما یازده تیر هم گذشته. نمی دانم. تقویم روی صفحه دسکتاپم زمستان را نشان می دهد هنوز. اسفند. من نمی دانم روزها چرا اینقدر سریع می گذرند. نمی دانم دارم چه کار می کنم. نمی دانم روزهایم را چطور شب می کنم. اما می دانم که به ده روز تنهایی مطلق نیاز دارم برای فهمیدن اینها. اما حتی ده ساعت تنهایی هم در این شرایط خیلی رویاییست. 

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

همین سی سال و اندی...

به دوستان جوانترم همیشه می گویم که ورود به سی سالگی اتفاق فوق العاده ایست. باورشان نمی شود. می گویم صبر کنید و ببینید چه آرامشی هست بعد از طوفان درس و کار و انتخاب های سرنوشت ساز دهه سوم زندگی. این چند روز توی تقریبا همه ایمیل هایی که نوشته ام یا جواب داده ام و توی تقریبا همه کامنت هایی که جاهای مختلف گذاشته ام با وجود موضوعات کاملا متفاوتشان یک عبارت مشترک وجود دارد: «تجربه شخصی من می گه که...». این برکت سی و چند سالگی است که می توانی در باره تقریبا هر موضوعی یک تجربه شخصی داشته باشی که هر چند بعضی وقتها تلخ بوده اما حالا دیگر تلخیش هم گذشته و شده «خاطره». برای همین هم هست که وقتی دنگ شو می خواند «خاطراتم از همین سی سال و اندی...» یک چیزی ته دلم تکان می خورد و یک لبخند می آید روی صورتم. دوستتان دارم روزهای زیبای سی و چند سالگی.

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

دوستی های خاله خرسه گونه

گفت: «دلت برای خودت نسوزد.». چشمانم گرد شد از تعجب. از کجا توانسته بود بفهمد؟ دقیقا مشکل همین بود. اینقدر به دلسوزیهای دیگران برای خودم گوش داده بودم که باورم شده بود وضعیتم رقت بار است و باید دلم برای خودم بسوزد. زدم زیر خنده. بلند بلند. ولی هنوز نمی دانم چطور باید با این دلسوزیها برخورد کنم. اگر بگویم که همه چیز عالی است فکر می کنند که حتما مشکلی هست که من از این وضعیت بین زمین و هوایی خوشحالم. اگر غر بزنم می گویند انتخاب خودت بود. اگر بروم میهمانی میگویند یک کم بنشین خانه. اگر نروم می گویند الهی بمیرم توی غربت تنها مانده ای. اگر معاشرت کنم می گویند بی کار است. اگر نکنم می گویند خودش را می گیرد. اگر نگویم مریض شده ام می گویند پس  حتما با برگزار کنندگان فلان مراسم مشکل داشتی که نیامدی. اگر بگویم... الهی بمیرم ها شروع می شود. اگر بگویم همسر از کار و شرایطش راضی است توی دلشان می گویند ... (این یکی را بگذار بگویند). اگر بگویم ناراضی است و مدام دلش پیش ماست آنوقت سیل نصیحت ها به من شروع می شود که زن باید همان جایی باشد که مردش هست. اگر کارها را به موقع انجام دهم و ایمیل ها را زود جواب دهم می گویند حتما کار دیگری ندارد. اگر بگذارم کمی دیرتر... لابلای ده ها ایمیلی که در روز دریافت می کنم گم می شود و ... فراموش. اگر به دیگران کمک کنم می گذارند به حساب حماقتم و اسمم می رود توی لیست کسانی که می شود ازشان بهره کشید. اگر نکنم... واویلا! کلا در یک وضعیت شتر گاو پلنگی گیر کرده ام که هر چه بگویم جا برای اعتراض هست. خودم را پشت سردردها و مریضی های جورواجوری که هر چند وقت یکبار گریبانم را می گرفت قایم کرده بودم که ... دیگر وقت نشود برای پرسیدن اینکه «سخت نیست؟». آنقدر دیگران برایم دلسوزی کردند که خودم هم باورم شد وضعیتم رقت بار است و دلم برای خودم سوخت. گفت «دلت برای خودت نسوزد». چند ثانیه نگاهش کردم و بعد بلند بلند زدم زیر خنده. برای اولین بار رنگ چشمانش را دیدم. چشمان زیبایی دارد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

ترکیب خجالتی - جسوری که من باشم...

چند وقت پیش یکی از آشنایان نوشته بود که از دوستش که هم خجالتی است و هم خیلی جسور. گفته بود که ترکیب اینها به نظرش خیلی جذاب است.انگار یک لحظه نور انداختند رویم. اگر من آنقدر به او نزدیک بودم که می شد گفت از دوستانش هستم حتما فکر می کردم این را درباره من نوشته. از همان روز نیمه خجالتی ام شروع کرد به بزرگ شدن. حالا اینقدر بزرگ شده که دیگر فقط ده درصد از جسارتم مانده. شده ام یک آدم خجالتی که گاه گاهی هم اقدامات کله خرابانه ای انجام میدهد. این «گاه گاه» هم جوری است... اگر طول بکشد و فکری را که به ذهنم سریع رسیده عملی نکنم منصرف می شوم کلا.
امانوئل دیروز صبح ایمیل زده و فردا برای عصرانه دعوتم کرده که بروم و بچه هایش را ببینم. من هنوز ایمیل را جواب نداده ام در حالیکه می دانم چقدر این دعوت از روی لطف است و چقدر ... اگر آدم قبلی بودم برایش هیجان زده می شدم. همیشه به فرانسه خجالتی تر از فارسی بوده ام و حالا که در فارسی هم خجالتی ام در فرانسه شده ام «لال». دلم می خواست دلیلی داشتم برای نرفتن. ندارم. از وقتی از ایران برگشته ام به بیشتر کسانی که می گویند بیا برویم فلان جا می گویم «نه» و این دور باطل ادامه پیدا می کند. خجالتی بودن... منزوی شدن.... خجالتی تر شدن... منزوی تر شدن... و...
دلم می خواست می شد بفهمم آن کسی که شبیه من است برای وقتهایی که روی خجالتیش اینطور غلبه می کند چه راه حلی دارد.

پی نوشت: عطف به کتاب «خشم قلنبه» می شود «خجالت قلنبه»! اگر این کتاب را نخوانده اید حتما بخوانید. مخصوصا اگر بچه دارید.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

عاقبت لینکداین بازی

1- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به عکس ها دقت کردم. به اینکه اگر من بخواهم کسی را استخدام کنم از بین این عکس ها کدام را انتخاب می کنم. به این فکر کردم که چقدر اعتماد به نفس و قدرت آدمها در چهره اشان پیداست؛ در نگاهشان و در لبخندشان. به عکس خودم نگاه کردم. تویش اعتماد به نفس بود؛ قدرت هم حتی... اما نمی دانم چرا اگر من می خواستم کسی را استخدام کنم صاحب این عکس را استخدام نمی کردم. خیلی تنها بود. انگار که اصلا نمی توانستی به او نزدیک شوی. انگار که نمی توانست جزئی از یک جمع باشد. انگار که می توانست فقط به عنوان یک «سلف» کار کند... اگر روزی تصمیم بگیرم برای جایی که مرا نمی شناسند درخواست کار بدهم باید اول عکس لینکداینم را عوض کنم.

2- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به نوشته های زیر عکس ها دقت کردم. فهمیدم با وجود همه جفتک پراکنی ها و از این شاخه به آن شاخه پریدن ها هنوز هم دوست دارم زیر عکس پروفایل لینکداینم نوشته باشد «آرشیتکت».

3- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به عکس ها و نوشته های زیرشان دقت کردم... فکر می کنم دیگر وقتش است که بنشینم و برای آینده ام یک فکر درست و حسابی بکنم. دیگر وقتش است.