۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

من زنم یا مرد؟

یک زمانی آدم ها یا زن بودند یا مرد. حالا همه یک کمی زن هستند و یک کمی مرد. اگر روح کسی بیش از 51 درصد زنانه باشد می شود زن و اگر بیش از 51 درصد مردانه باشد می شود مرد. وقتی بخش مردانه یک مرد جذب بخش زنانه یک زن می شود یا بخش زنانه یک زن جذب بخش مردانه یک مرد اسمش می شود عشق. وقتی بخش مردانه یک زن با بخش مردانه یک مرد ارتباط برقرار می کند یا بخش زنانه یک مرد جذب بخش زنانه یک زن می شود می توان گفت که یک جور دوستی شکل گرفته است؛ یک جور رفاقت. اما فاجعه وقتی است که بخش زنانه یک زن و بخش مردانه یک زن دیگر به هم جذب شود یا بخش مردانه یک مرد جذب و بخش زنانه یک مرد دیگر... اسمش می شود ...؟

سال 2012 را چگونه گذرانده اید؟

برای من سال 2012 سال بزرگ شدن بود؛ سالی که یاد گرفتم بعضی از ترسها بیهوده اند و بعضی از له له زدنها هم؛ سالی که فهمیدم همه رویاها روزی محقق می شوند و باید حواسم باشد چیزی را آرزو کنم که حتی اگر ده سال بعد هم برآورده شد از آرزو کردنش پشیمان نشده باشم؛ سالی که برای اولین بار زمان تولدم افسردگی نگرفتم چون احساس کردم به اوج خودم که فکر می کنم چهل سالگی باشد نزدیک تر شده ام؛ سالی که در شهری خانه گرفتم که در اولین نگاه عاشقش شدم؛ شهری که شاید بعد از تهران برایم محبوب ترین جای دنیا باشد؛ سالی که فهمیدم دوست دارم وقتی پنجاه ساله شدم چه جور آدمی باشم؛ و سالی که فهمیدم چگونه 90 سانتیمتر قد تمام زندگی یک آدم را تغییر می دهد. بزرگ شد یک کمی. نه؟

منو درگیر خودت کن...

امروز فهمیدم که درگیری رابطه بسیار مستقیمی با نگرانی دارد. کسانی را می بینی که احساس می کنی با تو درگیر شده اند. نمی فهمی چرا. نمی فهمی یعنی چه. در بیست سالگی درگیری معنای عشق می داد اما در سی سالگی معنای نگرانی می دهد. نگران افسردگی شوهرت و پایان نامه ای که تمام نمی شود، نگران دستت که نمی تواند یک قطعه پنیر را با چاقو تکه تکه کند، نگران تنهاییها و دلتنگی هایت و نگران کارهای زیادی که باید انجام دهی و از پسشان بر نمی آیی. یک بار در 25 سالگی درگیری را با عشق اشتباه گرفتم. عاشق کسی شدم که اگر تا ساعت 10 نیامده بودم دانشکده زنگ می زد و می پرسید چرا؛ کسی که اگر تا دیروقت جایی کار داشتم می آمد دنبالم؛ کسی که روزی چند بار حالم را می پرسید؛ کسی که مرا در همه بخش های خاص زندگیش شریک می کرد؛ حالا فهمیدم که او فقط نگرانم بوده و من این نگرانی را با عشق اشتباه گرفته ام. ای کاش دیگر اینقدر عاقل شده باشم که بپذیرم درگیر شدن با آدمها همیشه معنای عشق نمی دهد.

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

هیچ کس کامل نیست...

هنوز حالم بد است از مهمانی دیشب. با اینکه همه چیز به خیر گذشت و با اینکه رها نه گریه کرد و نه خرابکاری. فقط بازی کرد و نگذاشت ما سر میز شام بیشینیم و در گفتگوها شرکت کنیم. بدی اینکه آدم بچه اش را ببرد به میهمانی که هیچ بچه ای آنجا نیست همین است. بیش از حد توانم استرس تحمل کردم؛ برای اینکه می خواستم کامل باشم؛ می خواستم بی عیب و نقص باشم؛ اما نبودم. من که به فارسی هم آدم کم حرفی هستم چه برسد به فرانسه. همه اش هم که درگیر رها بودم. درگیر... وقتی آمدیم بیرون نفس راحتی کشیدم که ... بالاخره تمام شد. اما سریال شبانه و حتی  فیلم مستند از آلبوم جدید سلین دیون هم حالم را بهتر نکرد. شب... دوباره لرز کردم. از صبح هم کله ام داغ بود. عصر بالاخره طاقتم تمام شد و زدم بیرون. کمی کنار رودخانه قدم زدم و بعد روی آخرین نیمکت روبروی دفتر شبکه آرته نشستم. نمی فهمیدم چه ام شده. حال روزی را داشتم که محمدرضا ازم خواستگاری کرده بود. شوکه، خسته و آماده انفجار. چه شد که اینطور شد؟ اتفاق بدی افتاد؟ نیفتاد. اتفاق خوبی افتاد؟ نیفتاد. اصلا اتفاق خاصی نیفتاد. همه چیز خیلی معمولی و آرام برگزار شد. کریستین با رها خیلی با مهربانی برخورد کرد. برایش کارتون گذاشت. روی زمین نشست و او را در بغلش گرفت. حتی سر شام با چنگال خودش به او غذا داد و با قاشق خودش بستنی. موقع خداحافظی هم او را بوسید و رها هم. مشکل رها نبود.  مشکل خودم بودم که نمی توانستم همزمان هم  دانشجوی کریستین باشم، هم همسر محمدرضا و هم مادر رها. نمی توانستم بین نقش هایم تعادل برقرار کنم. بیست درصد دانشجوی کریستین بودم؛ سی درصد همسر محمدرضا و پنجاه درصد مادر رها. نمی دانم چرا فکر می کنم که می توانستم بیش از صد درصد باشم. کریستین هم شصت درصد استاد بود و قرار بود که چهل درصد میزبان باشد؛ اما بیست درصدش رسید به رها و یکی از غذاهایش ته گرفت. من کامل نبودم. او هم کامل نبود. حتی شبکه آرته هم با وجود همه برنامه های هنریش کامل نبود. در تاریکی شب، مهتابیهای هفت رنگ جلفی در داخل لابی اش خودنمایی می کردند که آدم را یاد عروسیهای روستایی می انداختند. همه بالاخره یک نقطه ضعفی دارند و... هیچ کس کامل نیست.

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

امان از این آلمانیها...

چند روز پیش کریستین ایمیل زد که ما برای شام 28 دسامبر خانه اش دعوتیم. من و بقیه کسانی که با او کار می کنند. لطفی و وصال و خاک. امروز آدرس خانه اش را فرستاد. در کِل زندگی می کند؛ یعنی آن سوی پل؛ آنطرف راین؛ آلمان. اسم فامیلش بیشتر آلمانی است تا فرانسوی... و شخصیتش هم. باید می فهمیدم. من عمیقا فکر می کنم که خدا وقتی به خودش برای خلقت انسان تبریک گفته توی ذهنش آن انسان حتما آلمانی بوده. اعجوبه هایی هستند این آلمانیها!

استراسبورگ رویایی

تلویزیون دارد یک فیلم سینمایی پخش می کند که پارسال همین موقع ها هم پخش کرده بود. داستانش در باره مردی است که زمانی قهرمان اتومبیلرانی بوده اما حالا برای گذران زندگیش مجبور می شود لباس بابانوئل را بپوشد. پسری در شب کریسمس از او می خواهد که پدرش را به او بازگرداند و این شروعی می شود برای ورود مرد به زندگی پسر و مادرش. فیلم در استراسبورگ پر شده. استراسبورگ رویایی شبهای نوئل با چراغانیها و تزئینات فوق العاده اش. پارسال ما این فیلم را در نانسی تماشا کردیم و زندگی در استراسبورگ برایمان رویایی دور بود. حالا اینجا زندگی می کنیم اما اگر برایمان از نانسی مهمان نیامده بود نمی رفتیم بازارچه نوئل را ببینیم. چقدر امسال دیر گذشت. جقدر طولانی شد... و چقدر انسان زود رویاهایش را فراموش می کند.

خدایا... کویرم...

دیشب رفتیم کنسرت گوگوش در کلن. من نه طرفدارش بودم نه حتی آهنگ هایش را شنیده بودم. البته به جز آنهایی را که ابی بازخوانی کرده. تا یکی دو ماه پیش هم به جز مدل موی گوگوشی که زمان جوانی مادرم معروف بوده و شباهت مهناز افشار به گوگوش چیز دیگری در باره اش نمی دانستم. تا آن روزی که در سمینار پارلمان اروپا همسر داستان زندگیش را تعریف کرد برایم و من... اشک در چشمانم جمع شد. دیشب هم انگار رفته بودم زیارت. انگار دارم در یک مراسم معنوی شرکت می کنم. انگار به دیدن یک معجزه آمده ام. معجزه زنی که بعد از 21 سال صبر توانسته رویاهایش را محقق کند. جلوی اشکهایم را نمی توانستم بگیرم. وقتی او فریاد می زد خدایا... کویرم از خدا شفا خواستم. فکر کردم که محال است خدا چنین فریادی را نشنود.

پی نوشت: چقدر زندگی این زن دراماتیک است. چقدر باید داستان شود. روزی را می بینم که کسی از زندگیش فیلم می سازد و حتما آن روز مهناز افشار نقش جوانی او را ایفا خواهد کرد. روزی نه چندان دور...

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

من بدم پس تو گناهکاری

درآمد
1- چند شب پیش خواب دیدم که رفته ام موهایم را رنگ کرده ام. بعد وقتی خواستم شانه اشان کنم دسته دسته از سرم کنده شدند. به یکی از دوستانم گفتم. گفت کنده شدن مو یعنی بخشیده شدن گناهان. با خودم فکر کردم مگر من چقدر گناه کرده ام. مگر موقع به دنیا آمدن رها همه گناهانم بخشیده نشد؟ چرا باید همیشه احساس کنم که گناهکارم و باید توبه کنم؟ چرا تفکر دینی به انسان احساس گناه می دهد؟ از مسیحیت که عیسی را به صلیب می کشد تا گناهان امتش بخشیده شود تا اسلام که ... اگر شب قدر توبه ات قبول نشد عرفه را وقت داری. مگر ما چقدر گناه می کنیم؟ چرا باید همیشه با این احساس زندگی کنیم؟ چرا باید همیشه دنبال فرصتی برای توبه بگردیم؟ پس جای این خدای بخشاینده مهربان کجای این دنیاست؟
2- جایی خواندم که والدینی که با بچه هایشان قهر می کنند باعث می شوند آنها را با احساس گناه بزرگ شوند. کودک نمی فهمد که چه کرده که والدینش از او ناراحتند. فقط می فهمد که حتما به اندازه کافی خوب نیست که دوست داشته نمی شود.
3- تصور انسان از خدا از تصویری که او در کودکی از والدینش پیدا می کند متولد می شود.

نتیجه گیری
1- بعضی ها هستند که وقتی کوچکترین کاری خلاف میلشان انجام دهی بدون اینکه برایت توضیح دهند که از چه ناراحتند سکوت می کنند؛ قهر می کنند یا از زندگیت می روند. تو یک عمر با این احساس زندگی می کنی که مگر چه کرده بودم که اینگونه مجازات شدم. اگر از آنها بپرسی جواب درستی برایت ندارند. برای همین هم سکوت می کنند. برای همین هم جوابت را نمی دهند.
2- کسی که خودش را خوب نمی داند دیگران را هم بد می بیند. کسی که خودش را دوست ندارد نمی تواند کس دیگری را هم دوست داشته باشد. کسی که به تو احساس گناه می دهد خودش دارد با این احساس زندگی می کند.
3- وقتی کسی بی دلیل و بدون توضیح ترکت کرد دلیلش بد بودن تو نیست؛ دلیلش این است که در دوران کودکی به اندازه کافی محبت ندیده و به اندازه کافی نسبت به خودش احساس خوبی نداشته است.
4-... خانووووم.... دیگر از اینکه دوستیمان را تمام کردی ناراحت نیستم.

لعنت

نمی دانم این چه مجازاتیست که من محکوم به تحملش شده ام. بعد از این همه سال باورهایی که از بچگی مغزم را پر کرده اند دارند یکی یکی پوچ از آب در می آیند. هر چیزی که در ذهن من به زن بودن مربوط است دروغ بوده. فهمیده ام مردها هر جا به گونه ای زن ها را محدود کرده اند برای اینکه مبادا دنیای مردانه اشان از تسلط آنها خارج شود؛ برای اینکه مبادا زنی از آنها پیشی گیرد؛ در علم، کار، هنر و زندگی. هر جا زنی خواسته از چارچوبی که آنها برایش مشخص کرده اند فراتر رود به برهنگی، بی بند و باری، هرزگی و فاحشگی متهمش کرده اند. برای اینکه می دانسته اند زنی که خالقیت خدا را به ارث برده را نمی شود به سادگی اسیر کرد. همیشه ما را از خواندن کتاب های فروغ منع کردند که... غیر اخلاقی است. می دانستند که اگر اشعار او سر زبانها بیفتد دکان شاعرانشان تخته می شود. نگذاشتند خوانندگان زن بخوانند تا صدای مردها گوش دنیا را کر کند. حجاب هم که یک کلاغ چهل کلاغ فقها از آب در آمد. لعنت بر این دنیایی که مردها برای همه تصمیم می گیرند.

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

خوب شد دکتر نشدم!

تا روز اول مهر سال سوم دبیرستان قرار بود بروم رشته تجربی و جراح مغز و اعصاب بشوم. هم خودم و هم مادرم در زمان انتخاب رشته، تجربی را انتخاب کرده بودیم. اما نمی دانم چرا مدرسه تشخیص داده بود که من باید بروم ریاضی. روز اول مهر که آمدم مدرسه اسمم را توی لیست کلاس ریاضی دیدم. رفتم دفتر و با معاون مدرسه صحبت کردم. قرار شد کلاسم را عوض کنند. اما ... در آخرین لحظات پشیمان شدم. حسم می گفت که به این اتفاق ناخواسته اعتماد کنم. رفتم ریاضی و بعد معماری و...
بیشترین مخالف تجربی خواندنم مادر بود که به خاطر تجربه کشیک های پدرم دلش نمی خواست هیچ کدام از ما راه او را ادامه دهیم. همه اش می گفت 7 سال درس می خوانی روز و شب و آخرش هم می شوی دکتر عمومی. بعد هم باید چند سال دیگر درس بخوانی تا بشوی متخصص... و آنوقت دیگر همه جوانیت گذشته...
شاید برای همین حرفها بود که هیچ کداممان نرفتیم تجربی. هیچ یک از چهارتایمان...
همیشه ته ذهنم فکر می کردم که تنها اگر پزشک باشی مردها تو را قبول دارند. فکر می کردم که تنها کاری که ارزش دارد نجات زندگی انسانهاست. همیشه حسرت این را می خوردم که چرا نرفتم تجربی. مخصوصا این سالهای آخر که می دیدم همه هم مدرسه ایهایم که پزشکی خوانده بودند دارند دوره تخصصان را تمام می کنند.
این چند روز فهمیدم که چقدر علم پزشکی نسبت به پیشرفت بیماری ها عقب است. دکترها فقط می توانند بیماری های معمول و رایج را تشخیص دهند و درمان کنند. برای بیماری های خاص کاری از دستشان بر نمی آید. به این فکر می کنم که من نمی توانستم این ضعف را بپذیرم. نمی توانستم نسبت به درد کشیدن بیمارم بی تفاوت باشم و با همان لحنی که در مورد آب و هوا حرف می زنم به او بگویم که مهم نیست که درد می کشی؛ مهم این است که نمی میری... چه خوب شد که مشاور مدرسه اسم من را توی لیست کلاس ریاضی گذاشت...

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

محبت که زوری نمی شود. می شود؟

یک عمری خودم را زجر می دادم و هزار جور سبزیجات می ریختم توی مایه ماکارونی... قارچ و هویج و فلفل دلمه ای در رنگهای مختلف. و همسر همیشه می گفت که دلش ماکارونی کلاسیک می خواهد. ماکارونی کلاسیک یعنی ماکارونی رشته ای کم گوشت بدون هیچ مخلفات اضافی. من هیچ وقت درست نمی کردم. از زمان ویارهای بارداری احساس می کردم که گوشت چرخ کرده خالی بو می دهد. یک ساعت زمان صرف می کردم برای خرد کردن سبزیجات و آخرش هم به قول همسر «بی منت» می شد. چندی پیش خانه یکی از دوستان ماکارونی کلاسیک خوردیم. بو نمی داد. دفعه بعدش که خواستم ماکارونی درست کنم چیزی به گوشت اضافه نکردم.  یک دهم همه دفعات پیشین زمان برد و بی منت هم نشد. محبت که زوری نمی شود!

پی نوشت: تازه اش خوب بود اما فردایش آنقدر بو می داد که مجبور شدم همه اش را بریزم توی سطل زباله.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

دروغ و حقیقت

آنقدر همه امان چوپان دروغگو شده ایم و آنقدر به شنیدن دروغ  عادت کرده ایم که دیگر اگر بخواهی حقیقتی را پنهان کنی لازم نیست آن را در هزارتوی دروغ بپیچی؛ کافیست آن را عریان به نمایش بگذاری؛ عریان و روشن. مطمئن باش کسی باور نخواهد کرد.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

برای اولین و آخرین بار از تو می نویسم ای دشمن کوچک خانگی

رشد می کند. مثل یک جنین در بدن مادر. هر روز باید جایی از بدنم دنبال نشانه هایش بگردم و فکر کنم که آیا این اتفاق جدید با دیروزی ها رابطه ای دارد یا نه. اضطراب دارم. این را می شود از لرزش دستهایم، از کلماتی که ناقص به زبان می آورم و از یخ کردنم فهمید. اگر دکتر زنگ بزند یعنی همه آنچه در ذهنم بوده درست است و اگر نزند نمی دانم با آنچه می بینم چه کنم. چقدر انتظار سخت است. چقدر بلاتکلیفی سخت است. چقدر نشناختن چیزی که می دانی هست سخت است.
اولین روزی که به وجود این دشمن خانگی پی بردم به این فکر کردم که همه کارهایم را تمام کنم که اگر روزی اتفاق غیر منتظره ای رخ داد نگرانی نداشته باشم. دیدم واقعا کاری ندارم که تمام کنم. یعنی کارهایم تمام کردنی نیستند. اگر زمانشان رسیده انجام شده اند و اگر انجام نشده اند یعنی هنوز زمانشان نرسیده. کاری ندارم جز انتظار؛ انتظاری که سخت ترین کار دنیاست.
ای دشمن... ای دوست... کوچک باشی یا بزرگ، شیرین باشی یا تلخ، رویا باشی یا کابوس...  می پذیرمت. می پذیرمت چون بخشی از  زندگیم هستی. بخشی که من نمی شناسمش. اضطراب روزهای بارداری با شیرینی مادرشدن تمام شد. نمی دانم اضطراب این روزها با چه پایان می پذیرد.

صداقت چشمان غمگین

دو غم دیدم در دو جفت چشم... اولی را خودم گفتم که دروغ است و دومی را همه ... دومی راست بود... یعنی می شود که اولی هم راست بوده باشد؟

ما و آرزوهایمان

هنوز نفهمیده ام که این ما هستیم که آرزو می کنیم و آن آرزو برآورده می شود یا اینکه این آرزو ست که برای محقق شدن ما را انتخاب می کند، به ذهنمان می آید و وادارمان می کند بخواهیمش... وقتی فاصله بین آرزو کردنم و برآورده شدنش کمتر از یک دقیقه است چگونه می توانم مطمئن باشم که این من بوده ام که آرزو کرده ام و نه آرزو؟ 

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

یک روز معمولی

دلم یک روز معمولی می خواهد... روزی که قرار نباشد دنیا در آن تمام شود؛ روزی که نخواهی بروی مراسم جایزه...؛ روزی که از بچه ات 150 کیلومتر دور نشوی برای یک آزمایش پزشکی (حتی اگر برایش چندین ماه درد و انتظار کشیده باشی)؛ روزی که نخواهی بروی دوستت را بعد از یک سال ببینی؛ روزی که جشن تولد همسایه 80 ساله ات نباشد؛ روزی که هیچ اتفاقی نیفتد؛ روزی که یک دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت و حتی چند ساعت ارزشی مشابه داشته باشند... دلم یک روز معمولی می خواهد.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

برای خوانندگان بی شمارم!

آیدا و نفیسه عزیز.... تنها خوانندگان این وبلاگ... اینکه می بیند چند روزی است که عطش نوشتنم فروکش کرده به خاطر کنگره دانشجویان و ارسال سوابق تحصیلی و پژوهشی ام برای جذب وزارت علوم نیست؛ به خاطر درد دست راستم و ناراحتی های عجیب و غریب گوارشی ام هم نیست؛ حتی به خاطر مریضی رها و افسردگی پدرش هم نیست؛ به خاطر کریستین است که رفته سفر...رفته چین... مدتها بود که دیگر رفتن کسی برنامه های روزانه ام را به هم نمی ریخت. اینقدر از همه دور بودم که نبودنشان را نمی دیدم. یعنی همه نبودند. البته به جز تابستان که خانواده ام آمدند اینجا و وقتی رفتند آرزو کردم ای کاش نیامده بودند... حالا یکی که مدتی است به بودنش، حداقل به ایمیل های فورواردی روزانه اش، عادت کرده ام رفته و تا وقتی برگردد دست و دلم به هیچ کاری نمی رود. وقتی برگردد برایتان از آن سه شنبه آفتابی می نویسم، از دوست جدید الجزایری ام، از آخر هفته فوق العاده ای که با رها داشتیم و از بازی هایی که کردیم، از امروز و حتی شاید از دیروز که یکی که صورتش را ندیدم به خاطر اینکه ندیدمش گفت مرسی... از دکتر دندانپزشکم و از آن مردی که در خواب دیدم... همکلاسی ایرانیم در کلاس زبان بدن و هم دانشکده ای ایرانیم فقط یک طبقه پایین تر... می نویسم... وقتی برگردد.

پی نوشت: امروز در این کنگره مزخرفی که به اجبار دو سه ساعتی تحملش کردم چند صفحه ای نوشتم ولی ... نشد. مثل آشپزی که بعضی وقتها هر کاری می کنی نمی شود. 

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

کریستین... کریستین... کریستین...

کریستین... کریستین... کریستین... زن عجیبی است؛ با اعتماد به نفسی در حد نوشتن با یک ماژیک بنفش و در حد موهای سفیدش که اصراری به پنهان کردنشان ندارد؛ درباره همه چیز می داند و می خواهد بداند. جوری راه می رود که انگار همه جا خانه پدریش است؛ با لبخندی که هیچ گاه از لبانش محو نمی شود و شوخی هایی که آدم را ناراحت نمی کند؛ هر جای لابراتوار که باشد و حرف بزند صدایش شنیده می شود؛ هر ایمیلی که به دستش برسد فوروارد می کند؛ همه چیزش «رو» ست؛ حتی اینکه ساعت 7 شب باید خانه باشد تا برای پسر 16 ساله اش شام درست کند... و اینکه حتی مهم ترین برنامه ها را باید با برنامه پسرش هماهنگ کند...
روز جلسه شروع سال جدید یک بلوز بافتنی راه راه پوشیده بود؛ خاکستری و نارنجی و... با یک یقه مدل دار و انگشتری بدلی که ست کرده بود با لباسش. نو بود و چون او پوشیده بود زیبا. فکر کردم کسانی مثل او هستند که می توانند از فروشگاه های گران مرکز شهر – بوتیک ها- خرید کنند؛ یا فروشگاه های شانزه لیزه یا بوتیک های کنار میدان استانیسلاس نانسی. من هم از وقتی آمده ایم استراسبورگ، شیک لباس می پوشم؛ به قول محمدرضا مثل کسی که هفت هشت تا کارخانه و شرکت به نامش است؛ برای اینکه مثل ترک ها و عرب ها نباشم؛ برای اینکه همه بدانند که خارجی ها الزاما فقیر نیستند و برای خوردن پول مملکت انها نیامده اند... نمی دانم... شاید می خواهم کمبودی را که از نگاه فرانسوی ها به خودم به عنوان یک خارجی احساس می کنم با «شیک بودن» و اینکه به هر جا وارد می شوم همه نگاهم کنند، جبران کنم... نمی دانم...
یکی دو هفته پیش در لابراتوار سمینار داشتیم. من هم مطابق معمول تیپ زده بودم. پالتویی را پوشیده بودم که عید از کیش خریدم. در طول سمینار کریستین کنار من نشسته بود. یادداشت های من با مداد و به فارسی و یادداشت های او با ماژیک بنفش... تضاد خنده داری بود. بعد از سمینار او رفت که با سخنران حرف بزند و من شروع کردم به پوشیدن پالتویم زیر نگاه او. از اتاق که بیرون آمدیم پرسید کجا می روی من گفتم خانه...
دو سه روز پیش رفتیم برای تولد حسنا خرید کنیم. از سی اند اِی. تصویر بزرگی روی دیوار توجهم را جلب کرد. عکس یک مدل با لباسی که کریستین در جلسه شروع سال پوشیده بود. فکر کنم حتی 10 دقیقه هم برای خرید صرف نکرده. در سایتش قیمت لباس را پیدا کردم. 12 یورو.
..........................
چقدر اعتماد به نفس چیز خوبیست...

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

هویت فردی و هویت ملی ... آبروی فردی و آبروی ملی


ایستگاهی که من باید در آن سوار اتوبوس شوم  برای رفتن سر کلاس آن طرف خیابان است؛ بین کوچه ما وچهار راه. یعنی اگر بخواهی از خط عابر پیاده رد شوی باید یک مسیری را اضافه تر بروی تا چهارراه و بعد همان مسیر را دوباره برگردی. آمدم ایرانی بازی در بیاورم. دیدم چراغ چهارراه قرمز است و ماشین های آن طرف ایستاده اند. رد شدم. فکر کردم که این بیچاره ها الان کفشان می برد که من چه کار می کنم. از جلوی یک ماشینی رد شدم. ترسیدم نکند راننده هول شود و اتفاق بدی بیفتد. به قیافه اش نگاه کردم. شرقی بود. یک لحظه خوشحال شدم از این فکر که او حتما به اینگونه رفتارها عادت دارد. کمی که دقیق تر شدم دیدم که می شناسمش. یکی از 2 ایرانی بود که ما اینجا می شناسیم... آبروی کشورم را نبردم اما آبروی خودم رفت...

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خلوت مخدوش شده

خلوت اتاقم در دانشکده به افسانه ها پیوست. اتاقی با 6 کامپیوتر که بیشتر وقتها در آن تنها بودم و گاهی نهایتا یکی دو نفر آن هم وقتی که من می خواستم جمع کنم بروم می آمدند الان اینقدر شلوغ شده که... بدی اش این است که این هم اتاقی جدید که بعد از چند ماه از ماموریت آمده نه کاملا ولی تا حدی می تواند صفحه کامپیوتر مرا ببیند. و بدترش اینکه دیگر فکر نکنم بتوانم اینجا نماز بخوانم و باید در این سرما جمع کنم بروم خانه. توی این برف و باران هم که نمی شود با دوچرخه آمد. ای کاش حداقل این هم اتاقی جدید یک کمی اخلاق فرانسوی داشته باشد و ظهرها یکی دو ساعتی برود ناهار... و گرنه من احتمالا در این شلوغی دیوانه خواهم شد!

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

مقاله نوشتن هم روزی به درد خواهد خورد!

الان از یک چیزی احساس خوشحالی شدیدی کردم... اینکه اگر کسی اسم من را چه به انگلیسی و چه به فارسی در گوگل جستجو کند عکسم را می بیند. ایها الناس... اگر خواستید برای کسی که نمی شناسید ایمیل بزنید اول اسمش را در گوگل تایپ کنید. اگر عکسش بیاید می فهمید با چه کسی طرف هستید... و ای ایها الناسی که وقتی اسمتان را جستجو می کنید عکستان نمی آید... یک کاری بکنید که بیاید؛ هر کاری... حتی اگر شده یک مقاله بنویسید. 

ایکاروس

یک چیز جالب فهمیدم... اینکه من و معلم شین یک نقطه اشتراک بزرگ داریم... البته نه اینکه هر دو معماریم و هر دو از یک دانشکده فارغ التحصیل شده ایم... نه اینکه هر دویمان یک بچه داریم و نه هیچ چیزی شبیه به اینها. وجه مشترک ما ایکاروس است. ایکاروس آیدی او در شبکه پیام بوده و ماندگار ترین اسم در دوازده سالگی من و ده سالگی برادرم. فقط او می فهمد که ایکاروس و چسبی چه چیزهایی را به یادم می آورند...

اولین الگوی من در نوشتن

به این نتیجه رسیده ام که قابلیت کپی کاری خیلی زیادی دارم. یعنی کافیست یک چیزی را بگذارند جلویم و بگویند از آن خط بگیر؛ یک چیزی درست می کنم از اصلش هم بهتر. قبلا این استعداد فقط در کارهای گرافیکی بروز می کرد اما الان  به نوشتن هم رسیده. دارم وبلاگ خانم شین را می خوانم و احساس می کنم نوشتنم شده عین او. فردا پس فردا که وبلاگ یکی دیگر را بخوانم حتما نوشتنم هم عوض می شود.
آدم باید خیلی کتاب بخواند، فیلم ببیند، شعر بخواند و موسیقی گوش کند تا از بین همه اینها به یک زبانی برسد برای نوشتن که زبان خودش باشد. وقتی فقط یک چیز بخوانی طبیعی است که تاثیر می گیری...
الان خانم شین شده اولین الگوی نوشتنم؛ تا بعد از این چند نفر بیایند و بروند که من نویسنده شوم...

به یک نتیجه دیگر هم رسیده ام... اینکه من کلا زیاد به نتیجه می رسم!

حال آبی

امروز حوصله نداشتم بروم دانشگاه. البته صبح نوبت دندانپزشکی داشتم و عصر هم نوبت دکتر گوارش. ولی وسطش اگر می خواستم می توانستم بروم. نرفتم چون به هم ریخته بودم. دیشب اتفاقی افتاد که مدتها منتظرش بودم... یعنی منتظرش «نبودم». خدا خدا می کردم که اتفاق نیفند؛ که دروغ باشد؛ که من اشتباه کنم. همسر با زبان خودش اعتراف کرد که افسرده شده... من ماهها بود که می دانستم و خودم را می زدم به ندانستن. چون می دانستم کاری از دستم بر نمی آید. یعنی هر کاری هم که می کردم اثری نداشت. به جز اینکه خودم را هم داشت افسرده می کرد... احساس عجز می کردم که چرا نمی توانم برایش کاری بکنم. احساس می کردم که باید یک عشق بیاید در زندگیش که به هوای آن یک کمی خودش را جمع و جور کند. عذاب می کشیدم از اینکه می دانستم آن عشق من نیستم...
برای رهایی از فکر و خیال افتادم به جان خانه. مدتها بود که به خاطر درد دست راستم کارهای سنگین را همسرانجام می داد. مدتها بود که دست به جارو برقی نزده بودم. اما مثل همه زنها که کار کردن مردها را قبول ندارند همه جا لکه و آشغال می دیدم...
خانه تمیز تر از قبل نشد. یعنی تمیز تر از زمانی که همسر جارو می کشید. اما درعوض خیلی چیزهایی که گم شده بود پیدا شد. یک سرزمین اشیاء گمشده کشف کردم زیر مبل سمت وسایل رها. جارو دستی مان که فکر می کردیم رها انداخته توی زباله ها، یک تکه از پازل لباسهایش، چند قطعه لگو، دو تا از قطعات میز بازیش، یکی از توپ های چادرش و حرف آ ی پازل الفبایش. عجیب اینکه حرف آ آبی بود. من فکر می کردم که باید قرمز باشد؛ یا حتی زرد. اما آبی... فکرش را نمی کردم اصلا. آ اول اسم من است و من قرمز بوده ام، سفید و نارنجی و سبز و زرد بوده ام اما هیچ وقت آبی نبوده ام... شاید آبی رنگ حال الانم است و... رنگ آ آبی است...

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

تنها چراست که می ماند.

بعضی وقتها آدم در باره خودش و کارهایش و مناسباتش دچار توهم است؛ مثلا فکر می کنی که با کسی دوست هستی اما او حتی در فیس بوک هم درخواست دوستی تو را تایید نمی کند. یا تایید می کند اما صفحه اش را به روی تو می بندد. یا مثلا فکر می کنی که برای دوستی ایمیل بزنی و حرفی که ته دلت مانده بگویی  و فکر می کنی که او حتما از شدت خوشحالی کلاهش را می اندازد هوا، اما وقتی جوابی دریافت نمی کنی یا مثلا می بینی که او جایی نوشته ای کاش امروز ایمیل بی ربط دریافت نکنم... یک چرای بزرگ در ذهنت ته نشین می شود. تا آخر عمرم قلبم فشرده می شود از این گونه خاطرات. عقلم می گوید که محال است من این همه اشتباه کرده باشم. این همه اشتباه برداشت کرده باشم... اما واقعیت ها چیز دیگری را نشان می دهند. و من هر چقدر هم که می گذرد نمی فهمم چرا. اگر آن دوستی که درخواست دوستیم را رد کرد این کار را نکرده بود شاید این همه فاصله و گذشت زمان او را از ذهنم زدوده بود. اگر اویی که جواب ایمیلم را نداد یک تشکر ساده کرده بود من اینقدر درگیر نمی شدم. اگر... اگر... اگر... قاعدتا آدمیزاد نباید اینقدر متوهم باشد.

زندگی بیستم - وبلاگ


من آخرین مهره بودم. آخرین مهره این بازی. رویاهای بیست سالگی... دخترک از زمان مدرسه شعر می نوشت؛ توی دفتر فیزیک و ریاضی و بعدها گوشه های کاغذ پوستی. یا پوستی های خودش یا دوستش. حتی شبکه را هم خیلی قبل از من شروع کرد. این یکی را بدون دوستش. دوستش حتی تا امروز هم نفهمیده که شبکه چه بود و او آنجا چه می کرد. فقط می دانست که او بعضی روز ها از دانشکده می رفت کلاس زبان و از آنجا هم می رفت تا اعتبار بگیرد برای شبکه. سال ها بعد که اینترنت فراگیر شد دوستش فهمید که یک چیزی هست به اسم چت روم و هم کلاسیهای تهرانیش و سال بالاییهای باز هم تهرانی در آنجا با هم در ارتباط هستند. فهمید که روابط دانشکده همان جا تمام نمی شود و در خانه هم ادامه دارد. اما او هیچ وقت به  این مهمانی های هر روزه دعوت نشد. نه به شبکه و نه به چت روم. ساده بود و شهرستانی و کسی او را به حساب نمی آورد برای چیزی بیش از مناسبات روزمره درسی . تا سالها بعد که کمی تهرانی شده بود دخترک آدرس من را به او نداد. من وبلاگی بودم که دخترک در آن خاطرات نه چندان روزانه اش را می نوشت. دوست دخترک در اولین ملاقاتش با من شوکه شد. دخترک بیش از ده بیست مطلب ننوشته بود و همین مطالب هم همه چیز داشتند جز شعر. البته همان روزمرگی ها هم ماند در همان سالها. دخترک با یک مرد شکم گنده ازدواج کرد و شد زن خانه و شعر و شاعری را گذاشت کنار. دوستش مهاجرت کرد به سرزمین های دور. من هم ... یک گوشه افتادمو خاک خودم. هر چند وقت یکبار دوست دخترک به من سر می زد. به امید اینکه نشانه هایی از دوست دوران شور و شر بیست سالگی پیدا کند. به امید اینکه لابلای نوشته ها اثری از رویای آن روزها بیابد. اما ... هر بار دست خالی برمی گشت. اینقدر که بعد از مدتی نا امید شد و دیگر او هم نیامد.  من هم ... دیگر نه کسی بود که به روزم کند و نه کسی که هر از گاهی به دیدنم بیاید. چند سال گذشت. هیچ کس نیامد. بلاگر ناچار بود مرا حذف کند. خدا خدا می کردم که این اتفاق نیفتد ولی ... شد. فضای من و اسم من رسید به یک دخترک شهرستانی که سالها پیش از دوستش یاد گرفت که آدم باید رویایی داشته باشد. از من نشنیده بگیرید اما ... دوستش خیلی وقت است که فراموش کرده که روزی رویایی داشته است؛ حتی زمانی که از شوهرش جدا شد هم دیگر رویایی نداشت... من آخرین مهره ای بودم که سوخت ... و بازی تمام شد.

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

رویا و بیداری

بعضی وقتها یک چیز خیلی خیلی کوچک کافیست تا آدم را از رویا بیرون بیاورد؛ تا رویایش را به هم بریزد. مثلا منی که دیشب در این توهم بودم که روزی یک نویسنده خواهم شد، امروز با یادآوری استاد راهنمایم در مورد مقاله ای که باید بنویسم از «خواب غفلت» بیدار شدم. حالا کو تا دوباره روزمره گی ها و دلواپسی ها جای خود را به بلندپروازی ها و رویاها بدهد.

هر گونه شباهت تصادفی است؛ کاملا تصادفی.

اشکال اینکه آدم دفتر خاطراتش را بگذارد توی یک جای عمومی که همه به آن دسترسی دارند این است که ممکن است کسانی که در موردشان می نویسی بیایند و نوشته هایت را بخوانند. آنوقت یا از این ناراحت می شوند که نقدشان کرده ای یا از این که رازشان را همه می فهمند. آنوقت دیگر کسی رازش را به تو نمی گوید و تو دیگر چیزی نداری که در موردش بنویسی. فکر کنم برای همین است که اول بعضی فیلم ها می نویسند هر گونه شباهت با افراد و اتفاقات تصادفی است و داستان فقط زاییده ذهن نویسنده است. من هم باید حتما همین کار را بکنم. از همین جا اعلام می کنم که ای ایهاالناس هر گونه شباهت با هر چیزی که می شناسید تصادفی است. همه این اتفاقات مربوط به  زندگی های قبلی من است که شما در آن نبوده اید. خیالتان کاملا راحت باشد.

هستن، بودن، شدن

تصمیم گرفته ام اگر زمانی کتابی نوشتم اسمش را بگذارم هستن، بودن، شدن؛ کتابی که روایت دیروز، امروز و فردایم باشد. همین.

رژه خاطره ها

وقتی آدم شروع می کند به نوشتن تازه می فهمد که چقدر در زندگیش اتفاق افتاده؛ چقدر زخم خورده؛ چقدر رنج کشیده. از وقتی هوس نویسندگی افتاده به سرم شبها نمی توانم بخوابم. همه آدمهایی که می شناسم و همه خاطراتی که بخشی از قلبم را کنده اند و برده اند جلو چشمانم رژه می رود. چیزهای ساده ای که آدم اصلا فکر نمی کند در حافظه اش بمانند... نوشتن آدم را پیر می کند.

نویسندگی و معماری

نویسندگی هم یک جورهایی شبیه معماریست... وقتی ایده ها بر سرت آوار می شوند دیگر کاری از دستت بر نمی آید. دیشب تمام ذهنم را جمله ها پر کرده بودند. جمله ها و ایده ها. اینکه چه بنویسم، چگونه بنویسم و حتی اینکه نامش را چه بگذارم. تا ساعت دو و نیم، ذهنم مثل تبدارها هذیان می گفت. خدا پدر و مادر رها را بیامرزد که با گریه اش بیرونم کشید از آن جهنم. مثل اولین تجربه ساختنم. اولین باری که خودم ایده معمارانه ام را ساختم. یعنی ... بر ساخته شدنش نظارت کردم. یک قطار بود در مهدکودکی در اصفهان. هر شب خواب می دیدم که قطار ساخته شده و بچه ها از سر و کولش بالا می روند و آخرش او روی سر آنها فرو می ریزد. کابوسی که شاید بیش از ده بار تکرار شد... بعضی شبها هم از هیجان خوابم نمی برد. همه اش فکر می کردم که در فلان جایش فلان کار را می کنم و بهمان جایش را فلان... خلاصه اینکه بی خوابی بود... الان هم بی خوابی است. وجه مشترک نویسندگی و معماری این است که هر دو آدم را بی خواب می کنند.

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

یک وبلاگ بدون خواننده

یکی نیست بگوید به فرض هم که تو وبلاگ درست کردی و هر آنچه را که در آن کله شلوغتر از بازار شامت می گذرد در آن نوشتی... کو خواننده! این هم مشکلی است برای خودش. لینک وبلاگی که برای رها درست کرده بودم به آیدا و سحر و ستاره و فهیمه دادم. اما اینجا فرق می کند. اینجا خیلی شخصی تر است. مثل یک دفتر خاطرات. دلم نمی خواهد کسی که مرا می شناسد بخواندش. حداقل نه در آن زمانی که نوشته می شود. ولی وبلاگی که خواننده نداشته باشد هم... یک جور نقض غرض است. باید یک خواننده برای نوشته هایم پیدا کنم... تنها کسی که تقریبا مطمئنم همه آنچه را در موردش فکر می کنم می داند آیداست. شاید او قبول کند که اولین و شاید تا مدتها تنها مهمان این خانه کوچک باشد.

آرزوهایی به درازای یک عمر

من فکر می کنم آدم باید حداقل سیصد چهارصد سالی عمر کند تا بتواند به همه آرزوهایش برسد. وقتی منی که به نسبتِ بقیه، خودم را خوب می شناسم در شروع سی و دو سالگی تازه فهمیده ام که چه تواناییهایی دارم و به دردِ چه کارهایی می خورم و دوست دارم به دردِ چه کارهایی بخورم، تکلیف کسانی که نصف من هم با خودشان درگیر نبوده اند مشخص است... تازه شصت سالشان که شد می فهمند که نباید اینجایی باشند که هستنند و باید جای دیگری باشند که نیستند و آن وقت هم خیلی دیر است برای خیلی کارها.
آدم هایی خوشبختند که زود می فهمند به کجا می خواهند بروند و زود شروع می کنند به حرکت و به موقع می رسند. بعضی ها اصلا برایشان مهم نیست که به کجا می خواهند برسند. بعضی ها هم خیلی این در و آن در می زنند اما آخرش نمی فهمند که اهل کجایند. مثل ستاره... نمی دانم چه گیری دارد زندگیش که هر چه می رود، هر چه می دود نمی رسد. شاید روزی داستان زندگیش را نوشتم. اگر نویسنده شدم...

شکوفایی

به این نتیجه رسیده ام که هر انسانی باید «شکوفا» شود. منظورم این است که هر کس استعدادی نهفه دارد که باید آن را به فعلیت برساند. حتما من هم استعدادی دارم. شاید این استعداد نویسنده شدن باشد؛ شاید هم نباشد. ولی حداقلش این است که رویای نویسنده شدن کمکم می کند تا خودم را بهتر بشناسم. شاید این وسط بفهمم نقشم در این دنیا یک فسیل شناس بوده، شاید هم یک جراح یا یک خواننده. هر چه هست می دانم که ربطی به رشته تحصیلیم، معماری، ندارد. باید صبر کرد و دید. هنوز برای قضاوت خیلی زود است.

چرا این وبلاگ را درست کردم؟

این وبلاگ را درست کرده ام برای اینکه آرزو دارم نویسنده شوم... و جایی خوانده ام که برای نویسنده شدن باید تمامی احساساتت را بنویسی. می خواهم تمامی احساساتم را اینجا بنویسم. کاری که از یک سال پیش در دفتر یادداشتم شروع کردم. جایی که اولین نوشته هایم متولد شدند... صبح هایی که توی دانشکده از شدتِ بی همزبانی به نوشتن پناه می بردم تا شاید مغزم تخلیه شود و بتوانم شروع کنم به کار... غربت هم بی حُسن نیست. اگر ایران بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که به نوشتن علاقه دارم. اگر هم می فهمیدم نمی توانستم برای رسیدن به رویای نویسنده شدن وقت بگذارم... آدم باید همیشه نیمه پُرِ لیوان را ببیند!
اینجا می نویسم برای اینکه ... شاید همین نوشته ها روزی بشود داستان زندگی ام. داستان زندگی زنی که در شروع سی و دومین سال زندگیش تازه تصمیم می گیرد  نویسنده شود.