۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

حال آبی

امروز حوصله نداشتم بروم دانشگاه. البته صبح نوبت دندانپزشکی داشتم و عصر هم نوبت دکتر گوارش. ولی وسطش اگر می خواستم می توانستم بروم. نرفتم چون به هم ریخته بودم. دیشب اتفاقی افتاد که مدتها منتظرش بودم... یعنی منتظرش «نبودم». خدا خدا می کردم که اتفاق نیفند؛ که دروغ باشد؛ که من اشتباه کنم. همسر با زبان خودش اعتراف کرد که افسرده شده... من ماهها بود که می دانستم و خودم را می زدم به ندانستن. چون می دانستم کاری از دستم بر نمی آید. یعنی هر کاری هم که می کردم اثری نداشت. به جز اینکه خودم را هم داشت افسرده می کرد... احساس عجز می کردم که چرا نمی توانم برایش کاری بکنم. احساس می کردم که باید یک عشق بیاید در زندگیش که به هوای آن یک کمی خودش را جمع و جور کند. عذاب می کشیدم از اینکه می دانستم آن عشق من نیستم...
برای رهایی از فکر و خیال افتادم به جان خانه. مدتها بود که به خاطر درد دست راستم کارهای سنگین را همسرانجام می داد. مدتها بود که دست به جارو برقی نزده بودم. اما مثل همه زنها که کار کردن مردها را قبول ندارند همه جا لکه و آشغال می دیدم...
خانه تمیز تر از قبل نشد. یعنی تمیز تر از زمانی که همسر جارو می کشید. اما درعوض خیلی چیزهایی که گم شده بود پیدا شد. یک سرزمین اشیاء گمشده کشف کردم زیر مبل سمت وسایل رها. جارو دستی مان که فکر می کردیم رها انداخته توی زباله ها، یک تکه از پازل لباسهایش، چند قطعه لگو، دو تا از قطعات میز بازیش، یکی از توپ های چادرش و حرف آ ی پازل الفبایش. عجیب اینکه حرف آ آبی بود. من فکر می کردم که باید قرمز باشد؛ یا حتی زرد. اما آبی... فکرش را نمی کردم اصلا. آ اول اسم من است و من قرمز بوده ام، سفید و نارنجی و سبز و زرد بوده ام اما هیچ وقت آبی نبوده ام... شاید آبی رنگ حال الانم است و... رنگ آ آبی است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر