۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

خوب شد دکتر نشدم!

تا روز اول مهر سال سوم دبیرستان قرار بود بروم رشته تجربی و جراح مغز و اعصاب بشوم. هم خودم و هم مادرم در زمان انتخاب رشته، تجربی را انتخاب کرده بودیم. اما نمی دانم چرا مدرسه تشخیص داده بود که من باید بروم ریاضی. روز اول مهر که آمدم مدرسه اسمم را توی لیست کلاس ریاضی دیدم. رفتم دفتر و با معاون مدرسه صحبت کردم. قرار شد کلاسم را عوض کنند. اما ... در آخرین لحظات پشیمان شدم. حسم می گفت که به این اتفاق ناخواسته اعتماد کنم. رفتم ریاضی و بعد معماری و...
بیشترین مخالف تجربی خواندنم مادر بود که به خاطر تجربه کشیک های پدرم دلش نمی خواست هیچ کدام از ما راه او را ادامه دهیم. همه اش می گفت 7 سال درس می خوانی روز و شب و آخرش هم می شوی دکتر عمومی. بعد هم باید چند سال دیگر درس بخوانی تا بشوی متخصص... و آنوقت دیگر همه جوانیت گذشته...
شاید برای همین حرفها بود که هیچ کداممان نرفتیم تجربی. هیچ یک از چهارتایمان...
همیشه ته ذهنم فکر می کردم که تنها اگر پزشک باشی مردها تو را قبول دارند. فکر می کردم که تنها کاری که ارزش دارد نجات زندگی انسانهاست. همیشه حسرت این را می خوردم که چرا نرفتم تجربی. مخصوصا این سالهای آخر که می دیدم همه هم مدرسه ایهایم که پزشکی خوانده بودند دارند دوره تخصصان را تمام می کنند.
این چند روز فهمیدم که چقدر علم پزشکی نسبت به پیشرفت بیماری ها عقب است. دکترها فقط می توانند بیماری های معمول و رایج را تشخیص دهند و درمان کنند. برای بیماری های خاص کاری از دستشان بر نمی آید. به این فکر می کنم که من نمی توانستم این ضعف را بپذیرم. نمی توانستم نسبت به درد کشیدن بیمارم بی تفاوت باشم و با همان لحنی که در مورد آب و هوا حرف می زنم به او بگویم که مهم نیست که درد می کشی؛ مهم این است که نمی میری... چه خوب شد که مشاور مدرسه اسم من را توی لیست کلاس ریاضی گذاشت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر