۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

ژان زاویر

سه تایی نشسته بودیم توی کافه و داشتیم برای شخصیت داستان جدید من اسم انتخاب می کردیم. یک اسم کاملا فرانسوی برای یک زن حدود 50 ساله. من دوست داشتم یک اسم دو بخشی باشد. چیزی شبیه ژان-پیر اگر مرد بود. الهه گفت ماری-کلر. با بخش اولش موافق بودم اما «کلر» به دلم نمی نشست. آدم یاد مجله ماری-کلر می افتاد. گفتم کلوئه. اما تا حالا نشنیده بودم که اسم کسی ماری-کلوئه باشد. گوگل را باز کردم. تایپ کردم ماری خط تیره؛ بعد به ترتیب... حروف الفبا. ماری-آن، ماری- آنتوانت، ماری-آلیس، ماری-برنادت، ماری-بندیکت، ماری-بلانش، ماری-کلود، ماری-دومینیک، ماری-ایو، ماری-الیزابت، ماری-فرانس، ماری-گلانت... به اینجا که رسیدیم زن و مرد میز کناری به سمت ما چرخیدند و با تعجب نگاهمان کردند. گفتم داریم برای شخصیت داستان جدیدم اسم انتخاب می کنیم. مرد گفت اما ماری-گلانت اسم یک جزیره است از مستعمرات فرانسه. گفتم می خواهیم یک اسم دوبخشی کاملا فرانسوی باشد مثل ژان پیر. گفت داستان مربوط به چه زمانی است. گفتم زمان حال. گفتم که پیشنهاد الهه ماری-کلر است. گفتند انتخاب خوبی است؛ همین را نگه دار. بعد خندید و گفت اگر مرد بود هم بگذار ژان-زاویر؛ خیلی با کلاس است؛ خیلی لوکس؛ ساکن پاریس 16. صدایش را کلفت کرد و گفت:
- ژان زاویر با جگوارت آمدی؟
بعد با صدای نازک و با عشوه جواب داد:
+ نه؛ فروختمش؛ با پورشه  ام آمدم.
همه خندیدیم.
من تشکر کردم. آنها رفتند سراغ بحث قبلی اشان. اما یکی درجمع ما همراه با ژان زاویر سوار پورشه شد و رفت که تعطیلاتش را روی یاخت بر آبهای مدیترانه بگذراند. زنده باد رویا.

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

یک سر... هزار سودا

درست ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر روز پنج شنبه یازده دسامبر2014، من که به خیال خودم رفته بودم کافه تا جالب ترین کسی را که در زندگیم ملاقات کرده بودم را گیر بیندازم و داستان زندگیش را  بشنوم به دام افتادم. به جای اینکه من بپرسم او پرسید و من، متعجب از خودم، جواب تمام سوالها را  با کامل و با جزئیات دادم. حتی می شود گفت که درددل کردم وغر زدم. نتیجه این شد که وقتی من ساعت چهار با چشمان گرد از کافه آتلانتیک بیرون آمدم با دنیای جدیدی آشنا شده بودم که تا قبل از ساعت دو چیزی از وجودش نمی دانستم. از همان روز سه عبارت جادویی در ذهن من حک شد: «کراودفاندینگ»، «میکروکردیت» و «کارآفرینی اجتماعی». چند هفته بعد من با یک کسب و کار اجتماعی شروع کردم به کار. بعدتر یک دوره کارآفرینی را گذراندم. بعدتر با گروه هایی آشنا شدم که در زمینه استارت آپ ها فعالیت می کردند... و حالا قرار است به موازات نوشتن برای سایت معمارمنظر که مثلا حوزه ایست که در آن درس خوانده ام، سایت کراودفاندینگ دات آی آر را مدیریت کنم. وضعیتم شبیه به کسی است که تا حالا چهار بار ازدواج کرده اما برای بچه دار شدن رفته سراغ شیوه های مصنوعی. بعضی وقتها به نظرم خنده دار می آید. بعضی وقتها هم ... خیلی باید حواسم را جمع کنم تا جواب پیام های یک گروه را توی گروه دیگر ننویسم. اما حالا... ایمان آورده ام به کراودفاندینگ. اگر دوست دارید در این باره بیشتر بدانید این وبلاگ (سایت) را دنبال کنید.

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

مر السحاب...

آخرین پستی که نوشته ام تاریخش مال یازده خرداد است. الان حتما یازده تیر هم گذشته. نمی دانم. تقویم روی صفحه دسکتاپم زمستان را نشان می دهد هنوز. اسفند. من نمی دانم روزها چرا اینقدر سریع می گذرند. نمی دانم دارم چه کار می کنم. نمی دانم روزهایم را چطور شب می کنم. اما می دانم که به ده روز تنهایی مطلق نیاز دارم برای فهمیدن اینها. اما حتی ده ساعت تنهایی هم در این شرایط خیلی رویاییست.