۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

مهربانی

آنقدر می بوسمت
تا بوسیدن را یاد بگیری؛
آنقدر برایت حرف می زنم
تا دیگر احساس تنهایی نکنی؛
آنقدر می خندانمت
تا غصه هایت را فراموش کنی؛
آنقدر توی چشمانت زل می زنم
تا دیگر نگاهت را ندزدی؛
آنقدر دستانت را می گیرم
تا سرما را از وجودت بیرون کنی.
این منم
مهربانی
قلبت را به رویم باز کن.

هشتم اسفند 1392

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

جزئیات

من استراسبورگ را خیلی دوست دارم. به اندازه اصفهانی که تویش کودکی و نوجوانی ام را گذاراندم . به اندازه تهران روزهای شور و هیجان جوانی و آزادیهای بزرگ شدن و به اندازه شیرازی که تویش عاشق شدم. وقتی به اینکه چرا استراسبورگ را دوست دارم فکر می کنم چیزهای زیادی به ذهنم می آید؛ زیباییش و طبیعتی که آمده توی شهر، مقیاس شهری فوق العاده اش که نه اینقدر کوچک است که تویش حوصله ات سر برود و نه اینقدر بزرگ است که نتوانی بشناسی اش؛ آدمهایش که رومانتیسیسم فرانسوی و هوش و نظم آلمانی را با هم دارند؛ یا موقعیتش در قلب اروپا و تنوع فرهنگی و زبانی اش. اما آن چیزی که برای اولین بار باعث شد قلبم اینجا تندتر بزند هیچ کدام از اینها نبود؛ چیزی که باعث شد احساس کنم می توانم اینجا بمانم؛ می تواند اینجا خانه ام شود. چیزی که برایم اینجا را متفاوت و آشنا کرد خیلی کوچک بود؛ خیلی جزئی. چیزی که شاید در مقیاس برنامه ریزی برای شهر اصلا به چشم نیاید. اینکه توی همه خطوط تراموا صدایی که از طریق بلندگو ایستگاه بعدی را اعلام می کند در هر ایستگاه با ایستگاه بعدی فرق دارد. مرد، زن، کودک، پیر، جوان... صدای همه هست. انگار که می گوید تو هم می توانی یکی از اینها باشی. انگار که می گوید این شهر مال همه است و تو هم یکی از این همه هستی. من وقتی عاشق استراسبورگ شدم که یک روز تنها توی تراموا نشسته بودم و هیچ جا و هیچ کس را نمی شناختم پسر بچه چهارساله ای گفت: ایستگاه بعدی: دانشگاه.

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

توبه یا چگونه یک کامنت گذار قهار به یک لایک زن صرف تبدیل می شود.

عجیب ترین، خنده دارترین و در عین حال رقت انگیزترین واقعیت در مورد آدمیزاد این است که با وجود اینکه مطمئن است امکان ندارد منظورش از کلماتی که به زبان می آورد توسط مخاطبش درک شود باز هم نمی تواند دست از حرف زدن بردارد.

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آینه... آینه

«تو را دوست دارم
نه فقط برای آن چه هستی
برای آنچه هستم
وقتی با تو هستم...»

این بخشی از یکی از شعرهای مجموعه آبی کوچک عشق است که چیستا یثربی انتخاب و ترجمه کرده بود سالهای بیست سالگی ما. اگر از کل آن کتاب سه جمله اش برایم تاثیر گذار بوده باشد قطعا یکی از آنها این شعر است... و این تنها راز ادامه یک رابطه عاشقانه است. اینکه کاری کنی که طرفت وقتی با توست خودش را دوست داشته باشد؛ خودش را زیبا ببیند؛ نسبت به خودش احساس خوبی داشته باشد... عشق فقط علاقه یک آدم به یک آدم دیگر نیست. عشق سه بخش دارد. احساس آدم نسبت به طرف مقابلش، احساس آدم نسبت به خودش وقتی توی آن رابطه است و احساس آدم در باره موقعیتی که با آن رابطه تویش قرار می گیرد. هر کدام از این سه تا می توانند عشق ایجاد کنند. چه وقتی که طرف مقابل دوست داشتنی باشد؛ چه وقتی که طرف مقابل حس اینکه «من خوبم» را برایم تداعی کند و چه وقتی که برایم موقعیتی به وجود بیاورد که همیشه دوست داشته ام آنجا باشم. عشق شبیه یک آینه است. هر چیزی که بدهی همان را می گیری. امکان ندارد که کسی را واقعا زیبا ببینی و مدام او را تحسین کنی و او نسبت به آن هیچ عکس العملی نشان ندهد... اگر می خواهید کسی را به خودتان علاقمند کنید تا جایی که می توانید زیبایی هایش را پیدا کنید و آنها را به واسطه آینه عشقتان به او نشان دهید.

Some days to remember; Some days to forget...

آدم وقتی خوشبخت است که تعداد روزهایی که باید به خاطر بسپارد از تعداد روزهایی که باید فراموش کند بیشتر باشد.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

یک حقه مادرانه یا چه کار کنیم تا بچه امان به حرفمان گوش کند؟

مقدمه:
1- عنوانی که گذاشته ام دقیقا معنایش این است که دوباره یک جایی رفته ام بالای منبر و شروع کرده ام به موعظه و نصیحت و ارائه راه حل. ولی چون برای خودم هم جالب بود اینجا می نویسم.
2- کلی کتاب هست راجع به اینکه چه کار کنیم بچه ها به حرف ما گوش کنند. بهترینش به نظر من «به بچه ها گفتن؛ از بچه ها شنیدن» است. چیزهایی که من قرار است بگویم حتما یک جایی توی یک کتابی نوشته شده اما... به نظرم چون تجربه شخصی من است شاید اینکه با زبان من گفته شود برای بعضی ها ارزشمند باشد.
***

من با رها خیلی مشکل داشتم سر این موضوع «حرف گوش کن بودن»؛ سر غذا خوردن، خوابیدن، مسواک زدن، حمام کردن، جمع کردن اسباب بازی ها و خیلی چیزهای دیگر.اصلا دوست نداشت کاری که من می گویم را انجام دهد. در عین حال درک زبانی اش هم آنقدر نبود که بشود تکنیک های کتاب ها را رویش پیاده کرد. معجزه زمانی اتفاق افتاد که ما از ایران برگشتیم. برای مدت اقامتمان توی ایران برایش یک مسواک نو برده بودم. بعد از برگشت، توی دستشویی دو تا مسواک داشت. شب ها یکی از لذت هایش این بود که انتخاب کند می خواهد با مسواک زرد دندانهایش را تمیز کند یا با مسواک سبز. قبل تر فقط بین اینکه مسواک بزند یا نزند انتخاب می کرد. ما می گفتیم مسواک بزن و او می گفت نه. حالا گزینه هایش عوض شده بود. اما خود عمل انتخاب سر جایش بود. بعدتر این موضوع را سر چیزهای دیگر هم امتحان کردم. اینکه می خواهی با مامان بروی برای خواب حاضر شوی یا با بابا. اینکه می خواهی با ماشین بروی توی تختت یا با هواپیما. اینکه می خواهی ماست بخوری یا پنیر. اینکه می خواهی پتوی صورتی را بیندازی رویت یا پتوی قرمز را. قبل تر ادبیاتمان این بود که بیا برویم حاضر شویم برای خواب؛ بیا بغلم بگذارمت توی تختت؛ این پنیر را بخور؛ پتویت را بنداز رویت. طبیعتا او چون می خواست شخصیتش و استقلالش از ما را نشان دهد مخالفت می کرد. اما او حالا شخصیتش را توی انتخاب از میان گزینه هایی که ما برایش تعریف کرده ایم و هر دویش برای ما علی السویه است پیدا می کند. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

اختلاط زبانی

توی مهد رها، وقتی یک بچه ای می خواهد راهش باز شود یک عبارتی استفاده می کند که معنیش می شود «برو کنار». اما برای من حسی شبیه «بزن کنار» دارد. یک بار رها این عبارت را توی خانه استفاده کرد. من گفتم آدم نباید به مامان و بابایش بگوید برو کنار. باید بگوید «ببخشید؛ من می خواهم رد شوم». رها انگار فقط ببخشیدش را شنید. ببخشید برایش شد معادل فارسی Pousse-toi. یک بار می خواست با کالسکه از اتاقش بیاید بیرون. خرسش راه را سد کرده بود. اول گفت «ببخشید خرسی». بعد دید که خرسی تکان نمی خورد. گفت «مامان خرسی رو ببخشید کن.». من هم خرسی را «ببخشید کردم».

پی نوشت:
1- یک شاهکار دیگرش هم این است:
Il faut FOOTer. به این معنی که باید فوت کرد.
2- زبان بازی کردن رها فرانسه است. من از این بابت خیلی متاسفم. معنی اش این است که شاید ما به اندازه کافی با او بازی نمی کنیم.
3- بعضی وقتها فکر می کنم فرانسه حرف زدنم مثل فارسی حرف زدن رهاست.

Il a un bouton rouge sur le visage.

رها دیوان حافظ را دستش گرفته و دارد می خواند. بر عکس گرفته کتاب را. به فرانسه می گوید او روی صورتش یک دانه قرمز دارد. کسی می داند خال عارض یار حافظ چه رنگی بوده؟!