۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

با هدیه دادن «یک انار» جشن یلدای خود را ابدی کنیم.




جشن ها بهانه هایی هستند برای دور هم جمع شدن، برای معاشرت و برای شاد بودن.
شاید خیلی ها ندانند که «یلدا» را برای چه جشن می گیریم... شاید خیلی ها بگویند که شاد بودن، بهانه نمی خواهد... اما در دنیایِ ماشینیِ امروز که آدمها برای با هم بودن وقتِ زیادی ندارند، مناسبت هایی مانند یلدا فرصت های بی نظیری هستند که نباید از دست داد.
اما... اگر شب یلدا کنار خانواده یا دوستانمان باشیم، بدون هندوانه و انار و آجیل، یلدایمان «جشن» نمی شود؟ چرا؛ حتما می شود. اما همان یک انار مثلا می تواند جای دیگری چیز دیگری را تغییر دهد. «یک انار» می تواند به «یک کتاب» تبدیل شود که در شبِ پیروزیِ «نور» بر «تاریکی»، دانش و آگاهی را به دورترین و محروم ترین روستاهای ایران ببرد.
ما از شما می خواهیم اهالی این روستاها را با هدیه دادن تنها «یک انار» در جشنِ یلدایتان سهیم کنید.
از مبلغ مورد نیاز برای مرحله اول پروژه کوله کتاب فقط 20 درصد مانده... یعنی یک میلیون و دویست هزار تومان...
خیلی ها تصمیم گرفته اند امشب را فقط به دورهمی های غیر مجازی بگذرانند؛ بدون اینترنت. اما می شود که در همین دورهمی ها در باره کتاب ها و داستان هایی حرف بزنیم که رنگ «کودکی» و در نتیجه رنگ «زندگی»مان را عوض کرده اند و از نزدیکان و عزیزانمان بخواهیم آنها هم انار یلدایشان را صرف رنگ بخشیدن به زندگی هزاران کودک دیگر کنند؛ فقط 5 دقیقه زمان می برد؛ اما همین 5 دقیقه ها و همین انارها...، همین فرصت های استثنایی برای مهربانی های به ظاهر کوچک، جشنِ یلدایی خواهند ساخت که هرگز پایان نمی پذیرد.

برای اطلاعات بیشتر و مشارکت به این آدرس مراجعه کنید.

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

اعترافات ضد روشنفکری یا من یه دیوونه ام که دیوونگیش رو دوست داره...



ماجرا از این عکس شروع شد... دو چهره متضاد از یک بنا
دو چهره از یک بنا (سردر مسجد جامع یزد). منبع سایت معمار منظر

بعد من به جنبه های متضاد وجود خودم فکر کردم... به اینکه مثلا صبح با شلوار ورزشی می رم رها رو می ذارم مدرسه اما عصر برای یه جشن ساده توی همون مدرسه و با همون آدمها جوری لباس می پوشم که انگار نیکی کریمی داره در اختتامیه فستیوال کن شرکت می کنه... بعدتر ماجرای سحر قریشی پیش اومد. اولین چیزی که راجع بهش شنیدم این بود: «خیلی خودش بود»... ح ازش تعریف کرده بود. راستش من طرفدارش نیستم ولی به نظرم اینکه آدم خودش باشه شجاعت می خواد. بعدتر یکی از دوستام که تمام مصاحبه رو دیده بود بهم گفت که چیا شنیده. اینکه سحر قریشی اخبار رو دنبال نمی کنه، اینکه رئیس سازمان انرژی اتمی رو نمی شناسه و از اینجور چیزها...
این سوالها: "چرا ما باید به روشنفکر بودن تظاهر کنیم وقتی که یا نیستیم یا اون عملی که به نظر همه روشنفکرانه میاد از نظر ما اهمیتی نداره»... چرا باید اون بخش هایی از وجودمون که خودمون دوستشون داریم رو سانسور کنیم چون باعث می شن که دیگران بگن «نه به اظهار نظرهای فلسفی اش نه به تتلو گوش دادنش!»... «چرا باید حرفهایی رو بزنیم که دیگران دوست دارن ما بزنیم در حالیکه نظر واقعی امون نیست. »... «چرا خودمون و دیگران رو مجبور می کنیم به دو رو بودن»... و در نهایت ترس از اینکه این اخلاق رو به بچه هامون هم انتقال بدیم...،
همه اینها باعث شد که من به این فکر بیفتم که یه بازی راه بندازم. اعترافات ضد روشنفکری. هر کسی که دلش می خواد در این بازی شرکت کنه می تونه بین یک تا پنج عادت یا علاقه یا هر چیز مشابه در درون خودش رو که برای خودش مهمه ولی دیگران نمی پذیرن یا اینکه می ترسه با گفتنش قضاوت بقیه راجع بهش عوض بشه می گه و بعد به همون تعداد اعترافی که کرده می تونه از دوستاش دعوت کنه که در این بازی شرکت کنن.
هدف نهایی اینه که اولا بفهمیم یه آدم مجموعه ای از خصلت هاییه که شاید بعضی از جزئیاتش به نظر ما خوشایند نیاد ولی باید اون رو با همه اون جزئیات بپذیریم. اول از همه خودمون رو البته.
قاعده بازی اینه که شما اعترافاتتون رو با هشتگ ‫#‏خودسانسوری و#‏مرابپذیرید به صورت عمومی منتشر می کنین و در نهایت می گین من خودم رو همینطور که هستم دوست دارم و با وجود اینکه برای بهتر شدن چیزهایی که به نظر خودم عیبه تلاش می کنم اما از شماهایی که من رو دوست دارین می خوام که من رو همین شکلی که هستم بپذیرین. علاوه بر این من قول می دم که دیگران رو به خاطر یه سری عقاید یا عادت های شخصی قضاوت نکنم و اونها رو همونطور که هستن می پذیرم.
برای شروع، اینها اعترافات من (به ساختارش دقت کنین. چیزهایی که خیلی شخصی ان مهم نیستن، مهم چیزهایین که با وجهه آدم تحصیل کرده یا روشنفکر یا .... از این طور برچسب ها در تضادن.)
1- با وجود اینکه هر کس یه مطلبی راجع به خانواده پهلوی و اینکه دوره شاه فلان و چنان بود برام می فرسته توی دلم می گم برو بابا دوران سلطنت مدتهاست سر اومده، محاله یه مجله یا خبری ببینم که عکس کیت میدلتون روش باشه و نرم ببینم چی نوشته.
2- با وجود اینکه آدمی هستم که رادیو گوش نمی دم چون فکر می کنم آدم باید خودش انتخاب کنه که چی گوش بده و اون چیز باید فاخر باشه و ارزش وقتی که براش می ذاری رو داشته باشه و حیف گوش آدم و از این حرفها، مخصوصا شبکه هایی که فقط موسیقی پخش می کنن، منصور جزو ده خواننده اول مورد علاقه امه در کنار چارتار و پالت و دنگ شو . ... چیزهایی از این دست.
3- با وجود اینکه عاشق تغییر دادن جامعه در جهت مثبتم و مدیر شبکه های اجتماعی یه شرکت، هیچ سایت خبری رو دنبال نمی کنم چون افسردگی می گیرم. (البته یکی دو هفته ایه که فکر کردم صفحه فیس بوک بی بی سی رو دنبال کنم بد نیست، اما یه بار هم روی هیچ خبری کلیک نکردم.)
این اعترافات من در مقابله با #خودسانسوری
اگر مرا دوست دارید همینطور که هستم #مرابپذیرید
من خودم رو همینطور که هستم دوست دارم و با وجود اینکه برای بهتر شدن چیزهایی که به نظر خودم عیبه تلاش می کنم اما از شماهایی که من رو دوست دارین می خوام که من رو همین شکلی که هستم بپذیرین. علاوه بر این من قول می دم که دیگران رو به خاطر یه سری عقاید یا عادت های شخصی قضاوت نکنم و اونها رو همونطور که هستن می پذیرم.

اگه دوست داشتین شما هم می تونین در این بازی فیس بوکی شرکت کنین!

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

وسواس روز دوشنبه

امروز یک مرضی را در خودم کشف کردم به اسم وسواس دوشنبه صبح. همیشه داشتم ولی نمی دانستم که اینقدر شدید است. دوشنبه ها همه دیوارها و درها به نظرم لک دارند، همه فرشها کج پهن شده اند، پرده ها و کوسن ها نامتقارن اند، آب ماهی باید عوض شود، گل ها پژمرده شده اند، اتاق رها تبدیل شده به زباله دانی و ... همه جا نامرتب و کثیف و به هم ریخته است.
رها را که می گذارم مدرسه و برمی گردم می افتم به جان خانه. دو ساعت بعد سطل پر از کاغذهای نقاشی رها و خمیر و ماژیک های خشک شده است، لباسشویی و ظرفشویی و جاروبرقی همزمان روشنند و بوی مواد شوینده همه جا را برداشته و چای صبحانه ام رسوب کرده و من هنوز چیزی نخورده ام. حوالی ظهر که می شود آرامش خانه را فرا می گیرد و من دوش می گیرم و بعدش کمی می خوابم.
امروز صبح برگشتم خانه، چای ریختم برای خودم و آمدم اول ایمیل هایم را چک کنم که ... با کلی کار مواجه شدم. فکر کردم یک ساعته کارها را تمام می کنم و بعد خانه را مرتب می کنم و می روم پیش لیلا. دیروز قرار گذاشته بودیم. مدتها بود که تنهایی با هم حرف نزده بودیم. اما ... به خودم که آمدم ساعت یک و نیم بود و داشتم از گرسنگی غش می کردم. روی تلفنم تعداد زیادی تماس از دست رفته داشتم که البته هیچ کدامشان لیلا نبود. نمی دانم او چه فکر کرد. خجالت کشیدم زنگ بزنم. اما یکی دیگر از دوستانم که معمولا روزی سه چهار بار با هم تلفنی حرف می زنیم عصر گفت که فکر کرده مرده ام! مدتها بود اینقدر در کار غرق نشده بودم. رها که از مدرسه برگشت یک چیزی در ذهنم بیدار شد. وسواس روز دوشنبه. افتادم به جان خانه. حالا... ساعت نه و نیم است و رها خوابیده و من نمی توانم جاروبرقی بکشم. باید وسواس را روی دوشم تا فردا حمل کنم. اما صرفنظر از دست درد و سرفه و بار وسواس... دلم برای نقاشی هایی سوخت که رفتند توی سطل بازیافت. از بین همه کاخ ها و پرنس ها و پرنسس ها و گل ها و قلب ها و دانه های برف و کلمه های «رها» در رنگ های مختلف، فقط توانستم یکی را نگه دارم. اگر مرضی به اسم وسواس روز سه شنبه نداشته باشم حتما نقاشی ها را از سطل می آورم بیرون. امیدوارم نداشته باشم!

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

روز جهانی افراد کم توان

یک پستی نوشته ام برای بلاگ دونیت که قاعدتا باید جایش اینجا می بود. چون داستان هاییست که خودم در زندگی تجربه کرده ام. اگر دوست داشتید می توانید اینجا بخوانید.