۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

جمعه سیزدهم

کار به عنوان یک تولید کننده محتوای نوشتاری استعدادِ نداشته ام در نوشتن را گرفته. خیلی وقتها خیلی حرفها هست که دلم می خواهد بزنم ولی... از تصور اینکه دوباره در حال تایپ کردن باشم حس بدی پیدا می کنم. بی خیالش می شوم. امروز قبل از اینکه بنشینم سر کار خواستم اول اتفاقات این چند روز را بنویسم. راجع به حوادث اخیر و اقدامات تروریستی پاریس.
من زیاد از حادثه شارلی ابدو متاثر نشدم. فکر کردم یکی کینه کاشته و کینه درو کرده. همین. به خاطر این مساله خیلی مورد انتقاد قرار گرفتم ولی زیاد برایم مهم نبود. آدم به زور که نمی تواند خودش را متاثر کند. می تواند؟
این بار فرق می کرد. غیر از ترس و شوک که همه جا را گرفته بود غم هم بود. برای آدمهایی از حداقل 19 ملیت مختلف که قربانی شدند. برای زندگی که قربانی شد. آدمهایی که می خواستند یک آخر هفته شاد و آرام را شروع کنند قربانی سیاست های دولتمردانشان شدند. حقشان است؟ حق هیچ کس نیست. نه حق کسی که در لبنان و سوریه و عراق و افغانستان کشته می شود نه حق کسی که در فرانسه و آمریکا و نروژ به قتل می رسد. اما برای لبنان و سوریه و عراق و افغانستان دیگر مساله از غم گذشته. تبدیل شده به یک زخم کهنه دردناک. مثل روضه.  یک عزاداری همیشگی.
اینجا غیر از غم، ترس هم بود. نیروهای ویژه و ماشین های بزرگ. مامورانی که در بدو ورود به هر فضای عمومی کیفت را می گشتند. دوستی که از ترس حمله تروریستی می ترسید توی کافه کنار پنجره بنشیند و منظره فوق العاده پاییزی را تماشا کند. آدمهایی که توی خانه هایشان مانده بودند. مغازه های بسته. منی که ... از ترس اینکه کشته شوم و رها تنها بماند همان شب رفتم یک کپی از همه کلیدهای خانه گذاشتم پیش دوستم و جای همه مدارک مهم را به او گفتم. وضعیت اضطرار. رهایی که بزرگترین ترس زندگیش یک جادوگر جارو سوار بود حالا کلافه شده بود از مامورین پلیس که توی اطراف مدرسه شان چرخ می زدند و بدون اینکه لبخند بزنند به چشمان آدمها خیره می شدند. همسر که از ترس اجازه نداد بروم در مراسم بزرگداشت کشته شدگان شرکت کنم.
فرانسویها وقتی روز سیزدهم ماه بیفتد جمعه برایشان معنای خاصی دارد. جمعه سیزدهم. اوایل فکر می کردم نحس است. بعدتر فهمیدم که برعکس. روز شانس است. روزی که باید بروی بلیط بخت آزمایی بخری. آن روزِ جمعه سیزدهم بود و خیلی از کسانی که کشته شده بودند شاید برای رسیدن به آرزوهایشان دعا کرده بودند.
ال. می گوید اگر ایران بودیم بهتر بود. حداقل می دانستیم که جمهوری اسلامی از ما دفاع می کند در برابر داعش؛ اما به دولت اولاند امیدی نیست. می خندم. هر بار که ترس می خواهد بیاید جلو به حرف او فکر می کنم و می خندم. زندگی باید ادامه پیدا کند. هر چند دیگر آن چیزهایی که قبلا به نظر آبی می آمدند خاکستری شده اند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر