۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

کودک درونم بیا با هم آشتی کنیم...

می پرسم حسودم؟ می گوید نه. می گوید وقتی آدم مشکل مالی دارد به اینکه دیگران خانه و ماشین بخرند حساسیت نشان می دهد؛ وقتی بچه دار نمی شود از شنیدن خبر بارداری دوستانش به هم می ریزد؛ وقتی کار درست وحسابی ندارد از اینکه کسی پست بالاتری بگیرد ناراحت می شود؛ وقتی تنهاست ازدواج دوستانش را سخت می پذیرد. می گوید اینها حساسیت است و طبیعی است و حسادت نیست. می گوید باید راجع به این حساسیت ها حرف زد. باید پذیرفتشان. اینکه درستند و باید وجود داشته باشند و بد نیستند.  دلم می خواهد حرفش را بپذیرم و به خودم بگویم که این افکارم طبیعی است و ناشی از شرایطی که می گذرانم. اما وقتی افکارم را مرور می کنم خجالت می کشم از اینکه آنها به ذهن من خطور کرده. نمی توانم بگذارم کسی مرا اینطور ببیند. دارم همه چیز را با هم قاطی می کنم. حس هایی که از شرایطم ناشی می شود و چیزهایی که از گذشته حل نشده مانده. کسی نمی داند پشت این دختر آرام و خندان چه موجود سرکش و آماده انفجاری پنهان شده. می ترسم بترکم. باید قبل از اینکه افکار منفی ام همه را به هم بریزد با خود درونم دوست شوم. خود درونم... بیا با هم دوست شویم. بیا...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر