۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

یک کادوی بزرگ

الان ساعت 5 و سی و سه دقیقه است. من یک ساعت قبل از خواب بیدار شدم. کمی بیشت از یک ساعت. چهار و بیست و دو دقیقه. بالاخره توانستم ایده ای پیدا کنم که نگذارد بخوابم. ایده زندگی ام را.
روزی که برای کریستین غر زدم که یک عالم کار انجام می دهم اما «هیچی» نیستم گفت تو در مقابل هر کسی می توانی یکی از همه چیزهایی که هستی باشی؛ یک بخشی از وجودت را «رو» کنی؛ همان به اندازه کافی خوب است؛ لازم نیست که همه را با هم بگذاری در معرض نمایش. چند لحظه سکوت کرد و گفت... اما اگر بتوانی همه اش را یک جا نشان دهی می شود یک کادوی بزرگ؛ کادویی که دیگران را متحیر خواهد کرد. حرفش توی ذهنم حک شد. اینکه آدم باید بشود یک کادوی بزرگ. یادم رفت که بگویم معنای اسمم می شود «یک کادوی بزرگ». ایده پروژه زندگی ام بدون اینکه حواسم باشدهمین است: یک کادوی بزرگ. مرسی مامان که اسمم رو گذاشتی عطیه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر