۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

عشق نفرینی است...

در یک مراسم سخنرانی منتظر نشسته بودم و مطابق معمول داشتم ایمیل های عقب افتاده را جواب می دادم که کلمه ای توی صحبت های دو نفر که پشت سرم نشسته بودند توجهم را جلب کرد. خانمی بود که داشت تعریف می کرد که بچه اش برای درس زبان با مدرسه رفته لندن.  اول خودم را گذاشتم جای بچه. به این فکر کردم که مدرسه ما که بین مدرسه های آن دوره بینهایت روشنفکر محسوب می شد و نه به شلوار جین گیر می داد و نه به کفش سفید، دورترین اردویی که ما را برد جمکران بود. داشتم حسرت بچه را می خوردم که یادم افتاد آدم باید در «حال» زندگی کند. فکر کردم که چقدر زن دل گنده است که توانسته بچه اش را بفرستد یک جای به این دوری؛ مطمئن بودم پدر و مادر من چنین اجازه ای نمی دادند؛ حتما یک بهانه ای جور می کردند که مدرسه قبول کند... امروز که از رها و پدرش در فرودگاه خداحافظی کردم دیدم نمی شود به بچه ای که از ذوق سفر حتی نمی تواند مسافت خانه تا فرودگاه را هم تحمل کند بگویی «دلم برایت تنگ می شود لعنتی». رفت. در طول مدت ده دقیقه ای که در فرودگاه منتظر بودم تا آنها بدون مشکل از گیت رد شوند، با وجود اینکه می دانستم رفته، ناخودآگاه به سمت هر صدای کودکانه ای که می گفت «مامان» برمی گشتم. هنوز نمی دانم اینکه یک مادر به دخترش بگوید «امیدوارم روزی مادر شوی» دعاست یا نفرین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر