یادداشت های یک خواب زده
اگر با فیلتر شکن به اینجا آمده اید، پیشنهاد می کنم خیلی راحت تر و ساده تر بروید نسخه اصلی را بخوانید. ateegh.ir
۱۴۰۱ تیر ۸, چهارشنبه
۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه
آغاز یک مسیر
دارد می شود ۵ سال که حتی یک کلمه هم ننوشته ام در این وبلاگ. حالا هم که آمدم شروع کنم اصلا نمی دانستم که ۵ سال شده. در این ۵ سال نه اینکه اتفاق مهمی نیفتاده باشد. افتاده. ولی چیزی که دلم بخواهد ثبتش کنم یا حتی بعدا بخواهم به آن رجوع کنم (یا دیگران رجوع کنند) شاید نبوده.
حالا اما دارم یک مسیر جدید را شروع می کنم که به نظرم ثبت کردن سفرنامه ام در این مسیر، هم برای خودم و هم شاید برای دیگران کارآمد خواهد بود.
شاید مقداری مقدمه لازم باشد برای اینکه از ۵ سال پیش چطور رسیدم به اینجایی که الان هستم. در ابتدای این راهی که بعضی وقتها فکر می کنم چرا زودتر جسارت شروعش را نداشتم.
سال ۹۶ به ایران آمدم. رها رفت کلاس اول اما نه در یک موسسه آموزشی رسمی (آنهم به سهم خودش می توانست برای بعضی ها جالب باشد). ما تصمیم گرفتیم که خانواده مان را بزرگ تر کنیم. پرنیا به دنیا آمد. در فرانسه. ماه های آخر را تنهایی رفتم آنجا ماندم برای اینکه می خواستم بچه هایم در آینده از بابت محل تولد فرصت های مشابهی داشته باشند. از این تصمیمات خرکی بود که فقط من می توانستم بگیرم. البته حالا که به آن روزها فکر می کنم نمی دانم چطور از عهده اش برآمدم.
یکی دو سال اول بعد از تولد نوزاد از خانه کار می کردم. کارهای پروژه ای. پرنیا را هم با خودم می بردم سر پروژه. یک سالش که شد احساس کردم افسرده شده ام از در خانه ماندن. از یکی از استاتیدم خواهش کردم که در موسسه اش به من کاری بدهد. البته نه اینقدر مستقیم. فقط گفتم که حاضرم از خانه بیرون بروم برای کار حتی اگر آن کار در حد تایپ کردن باشد. خورد به کورونا. دیگر نرفتم. پرنیا که دو ساله شد یک پیشنهاد شغلی جالب دریافت کردم. مدیر یک شتابدهنده. طبیعتا پذیرفتم. از ۲۰۱۴ که با مفاهیم کارآفرینی و استارتاپ و اینجور چیزها آشنا شدم و فعالیت های پراکنده ای را در این حوزه شروع کردم دوست داشتم که حرفه ای تر شوم. یک سال اول خوب بود. هم من انگیزه داشتم و هم مجموعه ای که در آن کار می کردم. اما سال دوم مدیرم کلا تصمیم گرفت که دیگر هیچ کاری نکند! البته احتمالا خودش هم نمی داند اما اگر لیست کارهای سال گذشته یا برنامه هایش برای سال آینده را بنویسد، لیست سه چهار آیتم بیشتر نداشته باشد. به خاطر حس وفاداری کمی هم صبر کردم تا اوضاع تغییر کند. خودم قصد نداشتم تغییری به وجود بیاورم چون می دانستم که با این حس و حالی که در مجموعه هست هر کاری بکنی به نتیجه نمی رسد. چند ماه گذشت. مدیر قرار بود استعفا بدهد و برود. نداد. در نتیجه من هم ناامید شدم و تصمیم گرفتم که به شکل شفافی بگویم که دیگر نمی آیم. سخت بود. چون من با این مجموعه بیشتر از ۱۴ سال بود که کج دار و مریز کار می کردم. راستش جلسه آخر خیلی هم خوب پیش نرفت. ولی به نظرم بهتر از این بود که اینقدر آدم خودش را کمرنگ کند تا بالاخره محو شود.
این چند ماهی که کارم سبک تر شده بود تصمیم گرفتم یک دوره MBA را بگذرانم. البته از دو سال پیش برنامه اش را داشتم ولی نشد. اقدام کردم برای دوره سازمان مدیریت صنعتی. حتی مصاحبه هم رفتم. اما بعد از مصاحبه هیچ تماسی نگرفتند. هر چقدر هم که من پیگیری کردم موفق نشدم با مسئول برنامه صحبت کنم. چندین ماه بعد که کاملا این موضوع را فراموش کرده بودم و وارد یک شغل تمام وقت شده بودم و تدریس هم می کردم تماس گرفتند. طبیعتا نرفتم. نه اینکه چون وقتش را نداشتم. چون فکر کردم سازمانی که نمی تواند خودش را و منابع و فرصت هایش مدیریت کند شایستگی آموزش مدیریت به دیگران را هم ندارد.
زمستان گذشته بعد از کلی بالا و پایین کردن تصمیم گرفتم در دوره دانشگاه شهید بهشتی ثبت نام کنم. به نظرم برنامه کارآمدتری داشت نسبت به بقیه. هر چند آنها هم ضعف مدیریتی داشتند. دوره ای که قرار بود در دی ماه شروع شود فروردین ماه شروع شد. ولی نهایتا می ارزید. سو فار سو گود.
هنوز البته تازه ۴ هفته از دوره عمومی که قرار است ۲۰ هفته باشد گذشته ولی همین مقدمات، ذهنم را خیلی شفاف کرده در باره اینکه می خواهم در آینده چه کار کنم. تصمیم گرفته ام تمامی آنچه در این ۸ سال در باره کسب و کار و کارآُفرینی آموخته ام بگذارم کنار علاقه ام به یادگیری و کار با آدمها و رشد فردی و جمعی و بروم سمت مدیریت منابع انسانی.
جرقه اش هم از یک پروژه ای آمد که در مدت کارم در شتابدهنده شروع کردیم. این برنامه که بعدا اسمش را گذاشتیم هم آموزی بخشی از برنامه جذب استعداد سازمان بود (که به نظر من درخشان ترین فعالیت این دو سال مجموعه بود اما به نظر لیدر شرکت جز ضرر چیزی نداشت!). آنجا بود که احساس کردم برای اینکه بتوانم در کمک به رشد آدمها موثرتر باشم نیاز دارم مهارت های همدلی را در خودم پرورش دهم. رفتم سراغ یادگرفتن مهارت ارتباط بدون خشونت. بعد دوره تسهیلگری مدرسه سیمرغ را گذراندم و بعد دوره مدیر به عنوان کوچ را در کورس ارا. حالا تصمیم دارم در کنار درسهای مدیریت رفتار سازمانی و مدیریت منابع انسانی دوره کوچینگ موسسه ویلیام گلسر را بگذرانم و دارم دنبال کار هم می کردم. برای من محیط کاری جایی است که می توانم آموخته هایم را آزمایش کنم و بسنجم و تطبیق دهم. برای همین با وجود اینکه هنوز اول مسیر آموزشی ام هستم خیلی دلم می خواهد مسیر حرفه ایم را هم زودتر شروع کنم.
می خواهم از این به بعد در باره بخش های مختلف این مسیر بنویسم؛ اینکه چه چیزهایی خواندم، چه دوره هایی شرکت کردم؛ کدام ها موثر بودند؛ کدام ها را توصیه می کنم و ... یک سفرنامه از من به یک مدیر منابع انسانی موثر.
در حال حاضر در کنار درسهای دانشگاه بهشتی، دارم دوره منابع انسانی دکتر آزمندیان را در مکتبخانه می گذرانم. هنوز زود است که بخواهم نظرم را درباره اش بگویم.
پی نوشت: مهم ترین اتفاق این ۵ سال بعد از تولد پرنیا برای من، از دست دادن پدرم بود که معنای زندگی را برایم تغییر داد. اینکه حالا در ابتدای این مسیر قرار گرفته ام حاصل این تحول است.
۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه
به خانه برگشتیم... نبودید...
از این سه هفته خاطره خوبی ندارم که روایت کنم... به جز بار اولی که مادرم را دیدم.
۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه
به خانه برمی گردیم...
۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سهشنبه
دخترم رز
۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه
بعد از اینکه دفاع کردی چه کار می کنی؟
به هر حال تمام شد. چیزی که چهار سال به خاطرش می ترسیدم؛ ترسی که به خاطرش هر چند وقت یکبار می خواستم درسم را ول کنم. خیلی ساده و خیلی باآرامش. البته نه به خاطر من. به خاطر کریستین که حتی دیروز هم همان صندل و شلوار جینی را پوشیده بود که پارسال برای سفر یونان.
از سه ماه قبل از دفاع همه می پرسیدند بعدش چه کار می کنی. می گفتم می افتم به جان خانه. تا سه ساعت بعد از دفاع هم نه تنها سوال اینکه حالا می خواهی چه کار کنی ادامه داشت، سوال اینکه چه حسی داری هم اضافه شده بود. اما من نه هیچ حسی داشتم و نه با دفاع کردن تغییری در برنامه زندگیم قرار بود ایجاد شود. چیزی قرار نبود اضافه شود. فقط قرار بود یک چیزی حذف شود. فرق امروز با همه روزهای چند ماه گذشته این بود که بدون اینکه قرص بخورم تا ساعت یازده خوابیدم. حالا افتاده ام به جان خانه و خوشحالم که قورباغه ام را قورت داده ام.
امروز نه آسمان آبی تر است؛ نه درختان زیباتر؛ همه چیز همان طوریست که دیروز بود. زندگی با همان سرعت قبل ادامه خواهد داشت و ... من هم با همان سرعت قبل زندگی خواهم کرد. Vivre la vie!
۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
«استقلال» بهتر است یا «پیروزی»؟
چالش زمانی شروع شد که فهمیدم همسر استقلالی است. خیلی لوس بود که هر دو تایمان طرفدار یک تیم باشیم. دیدن بازی بی مزه می شد. اینطوری شد که من فوتبال را گذاشتم کنار. دیگر نمی شد که استقلالی باشم و او هم از موضعش عقب نشینی نمی کرد. با ازدواج کردن استقلال برایم به تاریخ پیوست؛ هم تیم استقلال و هم مفهموم مستقل بودن. تا هفته پیش که رها را برده بودم پیش دکتر اطفال. آخرش نمی دانم در چهره من چه دید اما گفت که این دارویی که می دهم یک اثر فیزیکی دارد نه شیمیایی و مانع از این نمی شود که تو یک مادر مستقل بدون نیاز به دارو باشی.
این کلمه مستقل از آن روز دارد مدام در ذهنم بالا و پایین می رفت. چرا این را گفت نمی دانم. اما ... واقعیت این است که من فقط در مورد رها این مساله را رعایت کرده بودم. اینکه بتواند گلیم خودش را بدون من از آب بیرون بکشد و اینکه به هیچ چیز وابسته نباشد. خودم اما... بی اهمیت ترین و ساده ترین وابستگی ام قرص های روزانه ای بود که بیشتر وقتها بیش از اینکه اثر فیزیولوژیکی داشته باشد اثر روانی داشتند. خودم موجود مستقلی نبودم با اینکه سعی کرده بودم یک موجودی تربیت کنم که در پنج سالگی کاملا مستقل باشد.
کریستین قبل از اینکه استاد دانشگاه بشود روزنامه نگار بوده. یک بار پرسیدم که چرا روزنامه نگاری را ول کرده و آمده در دنیای علم و تحقیق. گفت به خاطر استقلال؛ «به خاطر اینکه شغلی داشته باشم که به من این امکان را بدهد که بتوانم طلاق بگیرم.» وقتی این جمله را می گفت چشمهایش قرمز بود.
مردها تلاش می کنند. خیلی زیاد. ما زن ها هم تلاش می کنیم. اگر بیشتر نباشد حداقل به همان اندازه. آنها برای لذت و هیجان برتری و موفقیت تلاش می کنند. برای «پیروزی». ما تلاش می کنیم برای اینکه بتوانیم مستقل شویم. نه برای لذتِ «استقلال» که برای ترس از روزی که تکیه گاه همیشگی امان را از دست بدهیم و مجبور باشیم تنها از پس زندگی بربیاییم. شاید رسم درستی بود که در فامیل ما دخترها را استقلالی بار می آوردند؛ نه به خاطر تیم استقلال که به خاطر مفهوم مستقل بودن. هر چند دختر من بدون اینکه من تلاشی بکنم تحت تاثیر پدرش استقلالی خواهد شد.
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
جامعه ای که سوسیالیسم دو طبقه اش کرد
چون پدرم پزشک بود تا وقتی که خانه پدری بودم فقط چند تجربه دکتر رفتن خیلی محدود داشتم. تنها دو سه بار پیش دکترهایی که بابا معرفیشان کرده بود رفته بودم. اینجا که آمدم یک درسی شروع شد به اسم «دکتر رفتن» که البته آسان هم نبود. اوایل اصلا بلد نبودم چه باید بگویم که دکتر بفهمد چه مرگم شده. حالا بلدم حداقل کاری کنم که متوجه شود چه حسی دارم.
از یک جایی به بعد مدام با دکترها دعوایم می شد. فکر می کردم بابا نسبت به قشر پزشک سخت گیرم کرده. در سه سال گذشته سه بار دکتر رها را عوض کرده ام. برای این آخری هم از اول توضیح دادم که در چه محدوده هایی نباید پایش را بگذارد. اینقدر که وقتی برای معاینه پنج سالگی رفتیم با اینکه یک سال و نیم قبل دیده بود مرا، هنوز حرفم یادش بود.
فکر می کردم من از این مادرهایی هستم که سر بچه شان می ترسند شاید. وسواس. نمی گویم ندارم اما آدم اهل دعوایی هم نیستم. همیشه باعث تعجبم بود که چرا فقط در برابر برخوردهای قشر پزشک احساس شهروند درجه دو بودن داشته ام. احساس اینکه به اندازه کافی مودب نیستند، به اندازه کافی به آدم احترام نمی گذارند و حتی برخورد نژاد پرستانه دارند.
دیروز رازش را فهمیدم. راز در کارت سبز رنگی بود که به محض اینکه دکترها آن را توی دستگاه کارت خوان می گذارند می توانند از روی وضعیت بیمه ات حدود درامد سالیانه ات را بفهمند. خیلی های دیگر هم درآمد سالیانه ما را می دانند. شهرداری، مدرسه بچه، دانشگاه، والدین دوستان رها، صاحبخانه و آژانس مسکن، همسایه ها، سوپر پایین خانه، حتی داروخانه ای که از آن دارو می خرم. اما همه آنها می دانند که ما کار می کنیم... فقط الان در شرایط «زندگی دانشجویی» هستیم... نمی گویم لینکداینمان را زیر و رو کرده اند اما اینقدر می دانند که وقتی همسر نیست بپرسند «قزوین» است؟
کارت سبز رنگ قرار بوده راهی باشد در جهت زندگی برابر برای تمامی افراد جامعه. اینکه همه - فارغ از درآمدشان - از خدمات درمانی یکسان برخوردار باشند. اما همه یادشان رفته که «نحوه برخورد با مریض» هم جزو خدمات درمانی است و دکتر هایی که می فهمند درآمد ماهیانه تو «زیر خط فقر» است با تو مثل بقیه کسانی که برای این کارت مثلا ماهی دویست یورو از فیش حقوق شان کم می شود رفتار نمی کنند. حتی آنهایی هم که پول بیمه از فیش حقوقشان کسر می شود از اینکه باید خرج خدمات درمانی کسانی که کار «نمی کنند» را بپردازند شاکی هستند. یعنی چیزی که قرار بوده باعث عدالت اجتماعی شود باعث دو طبقه شدن جامعه و نفرت یک طبقه از دیگری شده است. من... شاید بار دیگر که بروم دکتر بگویم بیمه ندارم و هزینه ویزیت را کامل بپردازم. به نظرم آدم نباید به خاطر چیزی که می شود با پول خرید غرورش را بفروشد.