وقتی دکتر برایم ام آر آی نوشت ترسیدم؛ نه از اینکه مشکلی داشته باشم؛ از خود ام آر آی؛ مثل همه کارهای پزشکی دیگر. دست و پایم را گم کردم. گفتند باید بروی از داروخانه بیمارستان لباس یکبار مصرف بخری. تنهایی رفتم. مسئول صندوق گفت می شود 4100 تومان. یک اسکناس پنج هزار تومانی از کیف پولم درآوردم و به او دادم. گفت یک صد تومانی یا دویست تومانی نداری؟ از جیب کیفم یک دسته پول خرد بیرون آوردم؛ چند تا دویست تومانی بود و یک صد تومانی. صد تومانی را جدا کردم و گذاشتم روی پیشخوان. گفت دویست تومانی بده. دادم. یک چسب زخم گذاشت روی هزار تومانی. احساس بدی پیدا کردم از برخوردش. من خودم صد تومانی داشتم. چسب زخم هم نخواسته بودم. حتی اگر خواسته بودم هم یک دانه اش نمی شد صد تومان. احساس کردم که احمق فرضم کرده. چیزی نگفتم. آمدم لباس را تحویل بگیرم که موبایلم زنگ زد. عصبی شده بودم. نمی توانستم توی کیفم پیدایش کنم. صدای آهنگ جودی آبوت هم مدام بلندتر می شد. نگران بودم که کسی چیزی بگوید. سریع آمدم بیرون. پله ها را ندیدم. پرت شدم روی آسفالت. شلوارم پاره شد. روی زانویم هم یک زخم بد درست شد. خیلی درد گرفت. چسب زخم را چسباندم روی زخمم و با شلوار پاره رفتم سمت بخش رادیولوژی.
پی نوشت: از این داستان نتیجه می گیریم که:
1- آدم برای صد تومان اعصابش را خرد نمی کند و در نتیجه شلوار صد هزار تومانیش هم پاره نمی شود.
2- آدم نباید روی موبایلش آهنگ جودی آبوت بگذارد.
3- آفرین به صندوقدار که علم غیب داشته و پیش بینی کرده که قرار است من از پله های داروخانه بخورم زمین.
4- لعنت بر موبایلی که بی موقع زنگ بخورد.
آخ چه خاطره دردناکی!
پاسخحذف