۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

سفری که از من برنمی گردد

همه چیز از آن شب شروع شد. از آن شبی که من برای آن دورهمی که شاید باید در آن نبودم شال آبیم را سرم کردم. اصلا شاید همه چیز از همان شال آبی شروع شد. از همان رنگ آبی. آبی کذاییِ رنگ امسال.
گفت: «چه شال قشنگی؛ مال ایرانه؟». گفتم نه. داستان شال را گفتم برایش. اینکه مشکی اش را برایم از عراق سوغاتی آورده بودند و هر کدامشان هم یک رنگ دیگر هم برای خودشان خریده بودند. سبز و آبی و صورتی. من بار قبل که آمده بودم ایران همه را جمع کرده بودم و برداشته بودم برای خودم. پرسید خودت تا حالا رفته ای عراق. گفتم نه اما ... خیلی دلم می خواهد بروم. مهریه ام است حتی. اما نمی دانم چرا نمی شود. گفت که او هم خیلی دوست دارد برود نجف. گفت عشق به نجف از پدرش به او ارث رسیده. بعد بدون اینکه من چیزی گفته باشم گفت «نبین که کافرم؛ حضرت علی رو خیلی دوست دارم.»... من فقط نگاهش کردم.
دو سه هفته بعد اولین دوستی که زنگ زد بعد از رسیدن به ایران توی حرفهایش گفت که کافی نیست که آدم مثلا دلش بخواهد که برود کربلا؛ باید برود بلیط بخرد. من فقط تایید کردم. تا آن لحظه هر بار که خواهرم می پرسید می آیی می گفتم نه. اما بعد انگار دیگر نمی شد. بلیط هم برایم گرفته بودند حتی... و من رفتم.
هنوز حرف زدن از سفر برایم خیلی سخت است. هنوز حالم خوب نشده. یک هفته برای من خیلی زیاد است. یک هفته که تویش مهمترین کارت شخم زدن زندگیت، گذشته ات و آینده ات باشد.
حالا اما... فکر می کنم شاید آدم نباید زیاد برای داشتن چیزی اصرار کند... شاید هنوز وقتش نبود... شاید هم بود. در طول سفر به خودم افتخار می کردم که توانسته ام همه چیزم را بگذارم پشت سرم و بیایم. همه کیسه های شن را که «او» گفته بود پایین بیندازم. اما باد دارد بالن ذهنم را می برد و من جز تماشا کردن کاری از دستم برنمی آید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر