۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

زندگی خالی... الف: نیست...ب:هست... ج:می تواند باشد... د:هرسه

اول سر ظهر: یک وقتی زندگی آدم اینقدر پر می شود که وقت نمی کنی سرت را بخارانی... از تلفن به موبایل... از اپیلو به یاهو... از جی میل به  اووو ... و یک عالمه ایمیل که وقت نکرده ای جواب بدهی. اما یک وقتی هم می شود مثل امروز که هیچ کسِ هیچ کس نیست. خودتی و خودت. انگار توی تمام دنیا آدم دیگه ای نمانده. امروز حتی از ایمیل های صد تا یک غاز دانشگاه هم خبری نیست.

یک کم بعدتر: تصادفا صفحه فیس بوک مهناز افشار را دیدم. چقدر فرق می کند با تصویری  که از او در ذهنم داشتم. بعضی ها از دور خیلی زیبا هستند ولی نزدیکشان که می شوی حالت به هم می خورد. بعضی ها هم از دور به نظر نچسب می آیند ولی از فاصله کم می توانند گرم و صمیمی و حتی شاید دوست داشتنی باشند.

باز هم کمی بعدتر: بعضی وقتها آدم نمی داند چه می خواهد؛ بعضی وقتها می داند اما نمی تواند برای رسیدن به آن تلاش کند. من الان دوست دارم بروم ایران. خیلی. ولی نمی توانم استرس سفر را تحمل کنم. نمی توانم کارهای مربوط به رفتن را انجام دهم. اگر یک کسی می آمد و می گفت که من همه کارهایت را انجام می دهم تو فقط استراحت کن حتما می رفتم. نمی دانم چه چیز پیچیده ای در درک این موضوع هست که همسر نمی تواند بفهمد.

و باز هم بعدتر: بهتر است بروم یک کمی بخوابم شاید حالم بهتر شود و شاید کمتر این تاولهای آبله مرغان را فشار دهم!

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

از نظر انسانی

1- دخترک دانشجوی سالهای اول پزشکی بود. با یک دفترچه آمد بالای سرم و گفت که می خواهد چند تا سوال بپرسد. تخت را کشید کمی عقب تر تا راحت تر بتواند صدای مرا بشنود. پرسید چه شده و برای چه آمده ام بیمارستان. توضیح دادم. پرسید تب داری. گفتم فکر نمی کنم. دستش را گذاشت روی پیشانیم و گفت من هم همینطور. پرسید آب ریزش بینی چطور. گفتم نه. سوالهایش را پرسید و رفت. یک ساعت دیگر هم همچنان توی راهرو بودم و درد می کشیدم. نگران همسر هم بودم که با وجود رها حتما داشت ساعتهای سختی را در لابی اورژانس می گذراند. دخترک آمد. گفتم می شود بروم به همسرم بگویم برود خانه چون  با یک بچه کوچک خیلی برایش سخت است اینجا بماند. گفت الان می برندت داخل اتاق و دکتر می آید بالای سرت. نمی شود بروی. بردنم داخل اتاق. بازهم دخترک آمد. این بار با تب گیر حرارت بدنم را اندازه گرفت. تب داشتم. سی و هشت و نیم. از بینی ام هم آب می آمد. گفت آبریزش بینی هم که داری. گفتم گریه کرده ام. گفت ما اینجا خیلی کار داریم. از نظر پزشکی شاید بتوانیم به اندازه کافی به بیمارانمان رسیدگی کنیم اما از نظر انسانی ... نه... متاسفانه. این «از نظر انسانی» اش مدام در ذهنم تکرار می شد.

2- صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سردرد داشتم. هنوز نمی توانستم از جایم بلند شوم. اما یاد خانم شجاعی که می دانستم منتظر است تا من ترجمه انگلیسی چکیده مقاله ام را بفرستم تا بتواند کارش را به گروه بعدی تحویل دهد نمی گذاشت راحت استراحت کنم. پنج شنبه عصر برایم ایمیل زده بود که چکیده را همین امروز بفرست. من جواب ندادم. با خودم فکر کردم که جمعه و یکشنبه که تعطیل است. شنبه هم که حتما ملت خودشان تعطیل می کنند. تا دوشنبه یک کاری اش می کنم. فردایش باز ایمیل زد که منتظرم. یک کار اداری خیلی مهم داشتم و نمی توانستم به چیز دیگری فکر کنم. جواب تندی دادم. گفتم که امروز روز کاری نیست و ... گفتم تا فردا صبح می فرستم اما آن موقع نمی دانستم که قرار است تا ساعت دوی بامداد فردایش در بیمارستان باشم. با هر زوری که بود متن را ترجمه کردم اما فکر کنم ساعت 6 عصر بود به وقت ایران که توانستم ایمیل کنم. عذرخواهی کردم بابت تاخیر و گفتم که اگر زودتر گفته بودند نه آنها به دردسر می افتادند و نه من. نگفتم که به خاطر انجام دادن کار آنها تمام روز را سردرد داشتم. نگفتم که به خاطر نشستن زیاد استفراغ کردم. نگفتم که شب دوباره تبم رفت بالا. نگفتم. چون می دانم که آنجا هم شکاف بزرگی بین «از نظر کاری» و «از نظر انسانی» وجود دارد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

بدون عنوان

بعضی وقتها بدون اینکه بخواهی می شود و بعضی وقتها هر چه سعی می کنی نمی شود که نمی شود. نمی دانم چرا. الان ما خورده ایم به بن بست. همه چیز گیر دارد. هر کاری که بکنیم به یک دیواری می خوریم بالاخره. 

اگر کاری دارید با منشی ام هماهنگ کنید!

گفتم خسته ام اما کسی باور نکرد. گفتم خسته ام اما... همه به جای اینکه باری از دوشم بردارند یک لیست جلویم گذاشتند؛ این کار باید تا یک ساعت دیگر انجام شود؛ برای این کار فقط تا فردا صبح وقت داری؛ اگر این کار را تا آخر هفته تحویل ندهی دیر می شود. لیست گذاشتند. ایمیل زدند. نمی گویم تشکر نکردند؛ کردند؛ اما خستگی ام را باور نکردند. تنها کسی که باور کرد یک آشنای قدیمی بود که از این فرصت استفاده کرد برای اینکه به من نزدیکتر شود. من اما نمی دانم چرا خر شدم و راهش دادم. شاید هم قبل از اینکه من بخواهم بفهمم که ممکن است بیاید، آمده بود... ای کسانی که لیست  جلوی آدم می گذارید... بروید سراغ کارتان را از این آشنای قدیمی ام بگیرید... به عنوان منشی استخدامش کرده ام. اسمش میگرن است...

پی نوشت: دیروز به همسر گفتم که احساس می کنم توانم دارد تمام می شود اما نمی دانستم که این «دارد» سه چهار ساعت بیشتر دوام ندارد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

خسته ام من...

بعضی وقتها بدون اینکه بخواهی می شود و بعضی وقتها هر چه سعی می کنی نمی شود که نمی شود. نمی دانم چرا. الان ما خورده ایم به بن بست. همه چیز گیر دارد. هر کاری که بکنیم به یک دیواری می خوریم بالاخره. ای کاش آدم وقتی زندگیش این گونه می شد می توانست یک مدتی بخوابد تا بحران تمام شود. بیشتر از آن چیزی که یک آدم بتواند خسته باشد خسته ام و نمی دانم چگونه این همه خستگی را در کنم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

سی روز در پرشین بلاگ

دیروز: فردا یک ماه است که من و وبلاگم عضو پرشین بلاگ شدیم. نمی دانم چرا فکر می کردم که باید یک اتفاق خیلی خاصی بیفتد ولی نیفتاد. البته همان یک ماه پیش بود که به چند نفر از دوستانم آدرس وبلاگم را دادم. فکر نمی کنم نوشتنم در این یک ماه تغییری کرده باشد. بدتر نشده باشد بهتر نشده!
خیلی خیلی عجولم برای نتیجه گرفتن. امروز ایمیل زدند که مقاله ام پذیرفته شده. اینقدر در این مدت استرس داشتم که با خودم فکر کردم ای کاش اصلا قبول نکرده بودم. کلا زمانی که برای خودم و دو سه نفر دوست خیلی نزدیکم می نوشتم هم راحت تر بودم و هم اگر یکهو ده روز هم چیزی نمی نوشتم تغییری ایجاد نمی شد. اما حالا...
این یک ماه حداکثر یک روز در میان مطلب گذاشته ام توی پرشین بلاگ. نزدیک 40 پست و حدود 500 بازدید. نمی دانم خوب است یا نه. ولی این را می دانم که کسانی هستند که وبلاگم را به خاطر خودش دنبال می کنند، نه به خاطر من. حتی اگر تعدادشان کم باشد بازهم خوب است که عطیه و عتیق از هم جدا شوند. 
عجالتا می خواهم دو سه روزی به خودم مرخصی بدهم و ذهنم را آزاد کنم برای نوشتن گزارش از کلاس صدا. خیلی خیلی سخت تر است از نوشتن مقاله. اگر کمی استراحت کنم شاید بتوانم. به هر حال سعیم را می کنم.

امروز: امروز یک ماه است که من و وبلاگم عضو پرشین بلاگ شدیم. امروز در یک بحث فیس بوکی به نوشته ای از خودم در وبلاگم ارجاع دادم. کسی نفهمید که این وبلاگ من است!

امروز یک کمی بعدتر: داشتم برچسب های نوشته های وبلاگم را مرتب می کردم که فهمیدم پست نویسندگی و معماری ام در گوگل پلاس 10 هزار و دویست و هشتاد و خرده ای پلاس گرفته! دارم از تعجب شاخ در می آورم... عجب چیزی است این گوگل پلاس.
وبلاگم را بستم چون یک کسی که من نمی شناختمش آمده بود و نوشته ام را برداشته بود برده بود توی گوگل پلاس... من هنوز اینجا هستم و نوشته ام دارد می رود.

پی نوشت: این پست را یک جوری نوشته ام که ملت برای ده ساله شدن وبلاگشان هم نمی نویسند! ای ول به این همه اعتماد به نفس.

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

نامه های بی جواب

بعد از یک هفته آمده ام لابراتوار و... مثل کسی که بار اولش است می آید  گیج می زنم و نمی دانم باید چه کار کنم؛ دارم ول می چرخم. برف شدیدی می آید و من هیچ وقت روزهای برفی نمی توانسته ام درس بخوانم یا کار کنم. روز برفی باید تعطیل باشد و آدم خانه باشد و یک لیوان کاپوچینو دستش بگیرد و بایستد کنار پنجره برف را تماشا کند؛ نه اینکه بخواهد بنشیند و متن نامه آماده کندی بفرستد و گزارش بنویسد و ... تازه همسر یک پروپوزال برای مقاله هم به همه اینها اضافه کرده که تاریخ تحویلش فرداست. نمی دانم چرا زندگیم یکهو اینقدر شلوغ شد. همه کارهایم را انجام می دهم اما با حداقل درگیر شدن؛ با حداقل فکر کردن. دیروز برای خانم شین خودمان ایمیل زدم. گفتم که شجاعتش را تحسین می کنم. نمی دانم چه احساسی ممکن است پیدا کند از خواندن نامه ام. شاید هم اصلا نخواندش. نمی دانم. اصولا تازگیها عادت کرده ام به اینکه ایمیل بزنم و جواب نگیرم. انگار یک چیز طبیعی است و هیچ ایمیلی جواب ندارد. تو فقط حرف خودت را می زنی و ... مخاطبت نهایت کاری که می تواند برایت انجام دهد این است که آن را بشنود. قبل تر ها اگر برای کسی ایمیل می زدم و جواب نمی داد از زندگیم می انداختمش بیرون؛ موقت یا دائم؛ دفعه بعد این او بود که باید رابطه را شروع می کرد. حالا اما به اینکه کریستین هم ایمیل های کاریم را جواب ندهد عادت کرده ام. انگار یک جوری شده که دیده نمی شوم. اسمم نامرئی شده است. شاید هم وقتِ درستی ایمیل نمی زنم؛ عجله می کنم؛ شاید هم اصلا نباید بزنم و می زنم... نمی دانم. اما می زنم؛ حرفم را؛ برای اینکه بعدها نگویند نگفتی. مثل خیلی ها که هر وقت مساله ای برای من پیش می آمد می گفتند ما از خیلی وقت پیش می دانستیم اما از ترسِ فلان شخص نگفتیم. من نمی ترسم که حرفم را بزنم. از هیچ کس. می گویم. اگر دوست داشتید بشنوید و اگر دوست نداشتید عجالتا به عنوان خوانده شده علامت بزنید تا زمانی که وقتش برسد. اما لطفا بعدترها نگویید چرا نگفتی که هیچ عذری را قبول نمی کنم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

اینجا یا آنجا

من فکر می کنم اگر آدمها یاد می گرفتند طیُ الارض کنند بیشتر مشکلاتشان حل می شد؛ می توانستند بدون نگرانی از دلتنگی و وابستگی های عاطفی در هر جای دنیا که شرایط بهتری برایشان ایجاد کند زندگی کنند؛ می توانستند هر وقت دلشان تنگ کسی شد چشمانشان را ببندند و تا سه بشمارند و بعد که باز کردند ببینند کنار او هستند؛ می توانستند در  هر جور آب و هوایی که بود، حتی در دمای 50 درجه سانتیگراد، هر جا که دلشان خواست بروند و تازه مشکلات ترافیک و آلودگی هوا هم حل می شد؛ دیگر قیمت بنزین برای کسی مهم نبود و این همه جنگ به خاطر نفت به وقوع نمی پیوست. می شد خیابانها را به فضای سبز تبدیل کرد. همه خانواده می توانستند تمام وعده های غذاییشان را کنار هم بخورند؛ مسافرت رفتن هم خیلی آسانتر می شد و این همه آدم هم در تصادفات شهری و جاده ای و سوانح هوایی جان خود را از دست نمی دادند. گیرم که تمامی تاکسی دارها، رانندگان اتوبوس های شهری و بین شهری، کارکنان صنایع هوایی، شرکت های اتومبیل سازی و بیمه و همه مشاغلی که به حمل و نقل مربوط می شد بی کار می شدند؛ بشوند؛ این در برابر همه اتفاقات خوبی که می افتاد اصلا ارزشی ندارد.
من یکی که اگر می شد الان هر جایی باشم که دلم می خواهد، قطعا این جایی که هستم نبودم. می دانم که خیلیهای دیگر هم مثل من هستند و حتی اگر ماشین با سرعت 500 کیلومتر در ساعت هم حرکت کند فرقی به حالشان نخواهد داشت. دنیا خیلی بیشتر از این حرفها بزرگ است و سرعت نور می خواهد برای بودن در جایی که می خواهی باشی. البته شرط اصلی این است که بدانی دلت می خواهد کجا باشی؛ چون در غیر اینصورت چه سرعتت 1 کیلومتر در ساعت باشد و چه سیصد هزار کیلومتر در ثانیه باز هم همان سرگردانی هستی که بودی...