۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

زندگی خالی... الف: نیست...ب:هست... ج:می تواند باشد... د:هرسه

اول سر ظهر: یک وقتی زندگی آدم اینقدر پر می شود که وقت نمی کنی سرت را بخارانی... از تلفن به موبایل... از اپیلو به یاهو... از جی میل به  اووو ... و یک عالمه ایمیل که وقت نکرده ای جواب بدهی. اما یک وقتی هم می شود مثل امروز که هیچ کسِ هیچ کس نیست. خودتی و خودت. انگار توی تمام دنیا آدم دیگه ای نمانده. امروز حتی از ایمیل های صد تا یک غاز دانشگاه هم خبری نیست.

یک کم بعدتر: تصادفا صفحه فیس بوک مهناز افشار را دیدم. چقدر فرق می کند با تصویری  که از او در ذهنم داشتم. بعضی ها از دور خیلی زیبا هستند ولی نزدیکشان که می شوی حالت به هم می خورد. بعضی ها هم از دور به نظر نچسب می آیند ولی از فاصله کم می توانند گرم و صمیمی و حتی شاید دوست داشتنی باشند.

باز هم کمی بعدتر: بعضی وقتها آدم نمی داند چه می خواهد؛ بعضی وقتها می داند اما نمی تواند برای رسیدن به آن تلاش کند. من الان دوست دارم بروم ایران. خیلی. ولی نمی توانم استرس سفر را تحمل کنم. نمی توانم کارهای مربوط به رفتن را انجام دهم. اگر یک کسی می آمد و می گفت که من همه کارهایت را انجام می دهم تو فقط استراحت کن حتما می رفتم. نمی دانم چه چیز پیچیده ای در درک این موضوع هست که همسر نمی تواند بفهمد.

و باز هم بعدتر: بهتر است بروم یک کمی بخوابم شاید حالم بهتر شود و شاید کمتر این تاولهای آبله مرغان را فشار دهم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر