۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

بی خبری، خوش خبری است...

امروز عصر با کریستین جلسه دارم. قرار است در باره مقاله صحبت کنیم. دیروز عصر تمامش کردم. البته به فارسی. الان دارم ترجمه می کنم با کمک گوگل که خدا جد و آبادش را بیامرزد. تا دیروز احساس می کردم که خیلی خوب شده. راضی بودم از نتیجه کارم. اما... عصر رفتم پیش کریستین. گفتم که مقاله را تمام کرده ام. می خواهم بدانم کدام قسمتش را برای فردا ترجمه کنم. گفت مگر قرار بود تمام کنی... حس حرفش را نفهمیدم. فقط باعث اضطرابم شد. همسر هم البته به اضطرابم دامن زد. با گفتن اینکه آن مجله ای که قرار است برایش مقاله بفرستم خیلی مجله خفنی است و ... اینجور چیزها. کلا تا دیروز اصلا به این موضوع فکر نکره بودم که ممکن است مقاله ام رد شود. فهمیدنش دردناک بود. الان هر جمله ای که می نویسم کلی توی کله ام بالا و پایین می کنم ببینم به درد یک مجله خفن می خورد یا نه. ای کاش در همان جهل و بی خبری خودم مانده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر