۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

منم آن ابر وحشی...

اشکم تا دم مشکم آمده... هر چیزی به گریه ام می اندازد. چه خوب باشد و چه بد. چه خوشایند باشد و چه ناراحت کننده. چه تولد باشد و چه مرگ. من اشک می ریزم. از صبح هم این آهنگ راز دل را گذاشته ام و... بساط به راه است. روز شهادت دلم می خواست یک روضه ای بود و می رفتم یک دل سیر اشک می ریختم اما... نبود. ای کاش آدم هم می توانست مثل یک ابر یک هو خودش را خالی کند و بعدش هم آفتاب شود. اما من الان شده ام این روزهای ابری علیظ پشت سر هم که هیچ  روزنه ای ندارند برای عبور کمی نور...

پی نوشت: این سکوت مرا ناشنیده مگیر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر