۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

آرزویی که تحقق یافت

شنبه رفتم کنسرت کریس دی برگ. تنهایی. یعنی بدون همسر. با خواهرش که البته چون بلیط هایمان را همزمان نخریده بودیم صندلی هایمان کنار هم نبود. بیشتر جمعیت میانسال بودند. هم سن و سال خودش. بعضی ها با بچه هایشان آمده بودند. بچه های سیزده چهارده ساله که حتما آمده بودند نوستالژی جوانی های پدر و مادرشان را ببینند. بقیه زوجها آمده بودند یک شب خوب را بگذرانند. زیاد مهم نبود برایشان که خواننده کریس دی برگ باشد یا مثلا جاستین بی بر. برای من اما خیلی مهم بود. خیلی مهم. برای همین هم تنها آمده بودم. برای اینکه به جای اینکه دو بلیط ارزان بخرم و دو نفری بیاییم ترجیح داده بودم یک بلیط گران بخرم و به سن نزدیک باشم. اما... وقتی بین دو زوج قرار گرفتم که زمانهایی که آهنگ ها می رفتند توی مود عاشقانه دست هم را می گرفتند یک کمی احساس تنهایی کردم.
***
کریس دی برگ بار چندمش بود که می آمد استراسبورگ. یک حسرت نبود کنسرتش برای آنهایی که به عشق او آمده بودند. یک آرزوی محال نبود. برای من اما یک چیزی بود که می شد هیچ وقت اتفاق نیفتد... شانسی که فقط یک بار در خانه ام را می زند.
***
 همه با تی شرت یا تاپ و شلوار جین آمده بودند. انگار که مثلا آمده باشند سینما. فقط یک خانمی بود که لباس قرمز پوشیده بود و موهایش را شینیون کرده بود و یک سبد گل هم آورده بود که بدهد به کریس. فقط او بود که جلب توجه می کرد. با لباس قرمزش... و البته من ... اینقدر که کریس دی برگ هم توجهش جلب شد به زنی تنها  با یک روسری سیاه میان دو زوج عشوقلانه... اگر دیدید که روزی یک شعری خواند مثل «لِیدی این رِد» که اسمش بود «لِیدی این بلک اسکارف» بدانید که آن منم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر