۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

ساخت ما را همو که می پنداشت... به یکی جرعه اش خراب شدیم

توی قطار نشسته ام به سمت پاریس. دارم می روم مرکز فرانسه برای کنفرانس. تنها. همسر دارد در جهت مخالف حرکت قطار من رانندگی می کند به سمت فرانکفورت. دارد خانواده اش را می برد فرودگاه. یک ماه تمام شد. وقتی از خانه بیرون آمدم نفس راحتی کشیدم. انگار که توی این مدت یک گوی شیشه ای را حمل کرده باشم که وحشت افتادن و شکستنش از پایم انداخته باشد مثلا. آن طور نبود که دلم می خواست اما... عاقبتش به خیر شد.


پی نوشت: خدا عاقبت ِاین روزهایِ همه امان را ختم به خیر کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر