۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

کابوس که تمام شود...

1- من آدم کم حرفی هستم. خوم می دانستم البته. اما توی این دو سه روز آدمهای زیادی با زبانهای مختلف این مساله را به رویم آورده اند. اینکه یک آدمی که یک ساعت هم کنارش بنشینی تا خودت سر صحبت را باز نکنی چیزی نمی گوید حالا شده وبلاگ نویس یک کمی جای بحث دارد. من بیست برابر آن چیزی که حرف می زنم فکر می کنم. اینجا هم فکر هایم را می نویسم. بعضی هایشان می شوند حرفِ توی مکالمات روزمره و بعضی هایشان نمی شوند.

2- این روزهای آخر قبل از رفتن خانواده همسر برایم سخت گذشت. چند تا تلفن داشتم که فلان دارو گیر نمی آید؛ بخر بده بیاورند. برای سه نفر دارو خریدم و فرستادم.  برای مادرم هم... و فکر کردم که آیا من باید همیشه اینجا باشم تا مادرم بتواند داروهای مورد نیازش را تهیه کند. بغض داشتم برای کسانی که این گردنکشیها و قدرت طلبی ها دارد به قیمت زندگیشان تمام می شود.

3- توی کنفرانس با هر کسی که حرف می زدم می پرسید دَرسَت که تمام شود چه کار می کنی. می گفتم بستگی دارد به نتیجه انتخابات. همه اشان سری به تاسف تکان می دادند و می گفتند  نمی روی کانادا. اینقدر این سوال تکرار شد که فکر کردم به جای اینکه تابستان بیاییم ایران برویم کانادا و ببینیم می توانیم دوام بیاوریم آنجا یا نه.

4- تمام امروز پای خبرگزاری فارس بودم که ببینم نتیجه انتخابات چه می شود. باورم نمی شد که رای روحانی اینقدر زیاد باشد. البته رای روحانی که نه. رای خاتمی و موسوی و هاشمی و ... اصلاحات. من نمی توانستم رای بدهم. چون می دانستم که شرایط رای دادن ندارم نه مناظره ها را نگاه کردم و نه خبرها را دنبال. مناظره آخر را اما جسته و گریخته شنیدم. بین همه کاندیداها نظرم روی عارف بود. روحانی یک شیطنتی داشت توی چهره اش که من نمی پسندیدم. وقتی عارف کنار رفت به نفع روحانی و سید گفت که به روحانی رای می دهد من هم فکر کردم که ... هر چه سید بگوید. دیروز به جای رایی که خودم نمی توانستم بدهم سعی کردم دو نفر را قانع کنم که رایشان را هدر ندهند.

5- دو سه سال اول ریاست جمهوری احمدی نژاد، سید به فراموشی سپرده شد. اما زمان که گذشت با خواندن حرفهایش و دیدن فیلم هایی که در زمان او ساخته شده یا کتابهایی که چاپ شده به این فکر می کردم که آیا ما تا این حد خوشبخت بودیم و خودمان نمی دانستیم. به نظرم آن سالها رویایی بود که خیلی زود تمام شد. رویایی که شاید هیچ گاه تکرار نخواهد شد.

6- وقتی نتایج اعلام شد اما... خوشحال نشدم. رمقی نمانده است برای خوشحالی. وقتی به سالهایی که گذشت فکر می کنم. وقتی هنوز خیلی ها بی گناه در بندند. اما منطقی که فکر می کنم می بینم که قرار گرفتن یک میانه رو در مدیریت اجرایی مملکت به صلاح همه است. دوران افراطی گری گذشته. الان کشورمان به یک مدیر معتدل نیاز دارد که بتواند با دنیا تعامل کند؛ نه اینکه شمشیر به دست بگیرد تا هر کس را که چیزی خلاف میلش گفت  قلع و قمع کند.

7- دارم سعی می کنم که فکر کنم این سالها کابوسی بوده که تمام شده. کابوسی که باید هشیار باشیم و نگذاریم تکرار شود. قدر عافیت را کسی می فهمد که طعم ناخوشی را چشیده باشد. ما طعمش را چشیدیم و دیگر اجازه نخواهیم داد که تکرار شود. کابوس تمام شده اما... هنوز بدنم از ترس می لرزد. لرز که تمام شود...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر