۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

عید

گفت عید می خواهم. گفتم عید بگیر تا عید شود. گفتم عیدی بده تا عید شود. عید گرفت. لباس نو پوشید. عطر زد. یک اسکناس نو گذاشت توی کیفش و رفت میان جمعیت. نمازش که تمام شد موقع پوشیدن کفش پسرک را دید. کنار پدرش ایستاده بود. خودش بود. همانی که باید عیدی می گرفت. اسکناس را درآورد و به سویش دراز کرد. گفت عیدت مبارک. پسرک هاج و واج به پدرش نگاه کرد. پدر برایش توضیح داد. کر بود. لال بود. عید شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر