۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

شوک

یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی در خانه را باز می کند و می آید تو، هوا یکهو گرفته می شود و خانه تاریک و سرد می شود و هر روز هفته که باشد می شود عصر جمعه؛ انگار که یکهو بفهمد که دلش که تنگ بشود نمی تواند سوار تاکسی شود و برود خانه پدری؛ انگار که یکهو بفهمد که هر چقدر هم که داد بزند صدایش به هیچ «آشنا»یی نمی رسد. یکهو یک عالمه ترس و تنهایی و بغض می ریزد توی قلب آدم. باید شب بخوابی و صبح به همه اشان تلفن کنی تا باورت شود که زندگی، هم برای آنها و هم برای تو، همچنان ادامه دارد و هیچ کدام از ترسهایت آنقدرها واقعی نیستند؛ همانطور که دفعات قبل واقعی نبوده اند...
...
شوک است... می گذرد.

۱ نظر:

  1. :) من فکر کردم همه وقتی به خونه ی خودشون میرسند حس بهتر دارند:)
    من موقع برگشتن از سفر همیشه دلم میخواد زودتر به خونه برسم (البته من در غربت نیستم.) ولی نمی دونستم کسایی که یک شهر/ کشور دیگه ن اینطورند.

    پاسخحذف