۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

من «مامان» شدم.

رها سه سال و نیمش است. اما تازه توی این دو هفته ای که مدرسه اش شروع شده من احساس می کنم که «مامان» شده ام. هر روز صبح و عصر دختر کوچولوها برایم دلبری می کنند. یکی از لباس رها  تعریف می کند. یکی دامنش را نشان می دهد و می چرخد که ببینم چقدر پر چین است. یکی از عروسکش برایم حرف می زند. یکی برایم از روی کتاب داستان تعریف می کند. یکی می پرسد که چرا دوچرخه رها زنگ ندارد... یکی... هیچوقت در زندگیم به اندازه این دو هفته با بچه ها ارتباط برقرار نکرده بودم. یعنی الان هم بیشتر آنها با من ارتباط برقرار می کنند تا من با آنها. اینقدر «مامان» به نظر می آیم که وقتی با دوستم که تازه از ایران آمده و فقط هشت سال از من کوچکتر است رفتیم برای کارهای اداریش، کارمند بیمه مدام مرا خطاب قرار می داد و می گفت «دخترتان...». اینقدر مسن به نظر نمی آیم که یک دختر بیست و پنج ساله داشته باشم اما اینقدر «مامان» به نظر می آیم که حتی پسر همسایه طبقه بالاییمان هم که توی این دو سال حداقل هفته ای یکبار دیده ام اش بالاخره جلو بیاید و به من سلام کند و اسمش را بگوید. خوشحالم. خیلی زیاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر