۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

آبیِ کیشلوفسکی

دیشب فیلم «آبی» را دیدم. برای اولین بار. مدتها بود می خواستم ببینم و نمی شد. دقیقه اول فیلم، وقتی ژولی دخترش را صدا زد:«آنا»، دلیلش را فهمیدم. اینکه چرا نمی شد. آنا اسمی است که برای دختری که شاید هیچوقت نداشته باشم گذاشته ام. چند دقیقه بعد وقتی ژولی پرسید آنا؟ و شنید که او هم مرده... انگار سطل آب یخ ریختند رویم. به سختی خودم را مجبور کردم که فیلم را تا آخرش ببینم. از اینکه چقدر ژولیِ سی و سه ساله ی فیلم شبیه منِ سی و ساله است و چقدر همان کارهایی را می کند که اگر من بودم می کردم متعجب شدم. چیزی فراتر از تعجب. می ترسیدم که اگر آخر فیلم خوب نباشد سرنوشت من هم سیاه شود.  ترسم بی دلیل بود اما... مکانیسمِ انکار گفت که اصلا فیلم خوبی نبود. یعنی آنقدر که همه می گفتند و توصیه می کردند که ببینم. همان دیشب برای دوستم نوشتم این را اما قبل از اینکه بفرستم پشیمان شدم و پیام را پاک کردم. سخت بود دیدنش برایم. خیلی سخت. اما این سختی معنی اش این نبود که فیلم، بد بوده. صبح که از خواب بیدار شدم مکانیسمِ انکار رفته بود. انگار تازه زیبایی فیلم را، فارغ از خودم و دختر نداشته ام، توانستم ببینم. به این فکر کردم که اگر من این فیلم را یک سال پیش دیده بودم هیچوقت داستانم را نمی نوشتم.


پی نوشت: صبح خواهرم پیام داد که خواب دیده آنای من به دنیا آمده و دختر بسیار زیبایی بوده. ماجرای فیلم را برایش گفتم. تعجب کرد و گفت: «کمتر فیلم ببین که خواب ملت تحت تاثیر قرار نگیره!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر