۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

روزی که پیش بینی ها درست از آب در نمی آیند...

1- آمدم بنویسم که حالم خوب نبوده این چند وقت. دو سه هفته. شاید هم بیشتر. یادم نیست از کِی. حتی نمی دانم چرا. فقط می دانم که هر کاری کردم خوب نشدم. استراحت کردم خوب نشدم. چند تا فیلم خنده دار دیدم خوب نشدم. میهمانی رفتم خوب نشدم. میهمانی دادم خوب نشدم. آش نذری درست کردم خوب نشدم. پیتزا و خورش کرفس و مرغ مکزیکی خوردم خوب نشدم. کروسان درست کردم خوب نشدم. یک جلسه فوق العاده با کریستین داشتم خوب نشدم. سه چهار روز با آیدین و لیلا و بچه ها خوش گذراندم خوب نشدم. سرسره ده متری سوار شدم خوب نشدم. هات وینگ نامحدود خوردم خوب نشدم. درددل کردم خوب نشدم. قدم زدم خوب نشدم. موزیک گوش کردم خوب نشدم. معاشرت کردم خوب نشدم. با رها بیسکویت درست کردم خوب نشدم. خمیربازی کردم خوب نشدم. به کنسرت سلین دیون هفته بعد فکر کردم خوب نشدم. به خاطرات بخارا فکر کردم خوب نشدم. با آیدا و هدا حرف زدم خوب نشدم. وبلاگ نوشتم خوب نشدم. وبلاگ خواندم خوب نشدم. گریه کردم خوب نشدم. خندیدم خوب نشدم... یک تصمیم مهم گرفتم خوب شدم. تصمیمی که چند سال طول کشیده بود برایم گرفتنش. مانده بود فقط به همسر بگویم. کمی می ترسیدم. دیشب گفته بود که اضطراب انگیز ترین جمله این است: «می خوام باهات حرف بزنم». می خواستم یک جوری بگویم می خواهم باهات حرف بزنم که اضطراب تولید نکنم برایش. نمی خواستم حالش را بد کنم.

2- آمده بودم اینها را بنویسم که یک پیام آمد برایم توی یاهو. از یکی از دوستان خیلی قدیمی و خیلی صمیمی ام. تعجب کردم که این ساعت پای کامیپوتر است. جواب دادم. تصمیمم را به او گفتم و برخلاف پیش بینی ام اصلا استقبال نکرد. شروع کرد به انتقاد کردن از من. گفت که برنامه ندارم برای زندگیم؛ هدف ندارم و کارهایی که انجام می دهم ارزشی ندارند. رسما داشتیم دعوا می کردیم با هم. از هر کسی انتظار داشتم که این گونه برخورد کند به جز او. جوری حرف می زد که انگار رویاهایم اصلا اهمیتی ندارند. انگار نه انگار که همان کسی است که توی هیجده سالگی با هم پائولو کوئیلو و هرمان هسه خوانده بودیم. پایش به زمین چسبیده بود. سرش هم همینطور.
کار داشت بیخ پیدا می کرد. جمعش کردم. بعد هم خداحافظی کردم چون وقت دکتر داشتم. اول دکتر عمومی و بعد دندانپزشک. نیم ساعتی منتظر دکتر عمومی شدم اما نیامد. رفتم دندانپزشکی. دوباره برگشتم مطب دکتر عمومی. بعد رفتم داروخانه. بعد دنبال رها مهد. تمام این مدت داشتم به مکالمه امان فکر می کردم. حالم بد بود. آمده بودم بنویسم حالم دیگر بد نیست اما ننوشته بودم و حالم بد شده بود.

3- برگشتم خانه هنوز پالتویم را آویزان نکرده بودم که به همسر گفتم می خواهم باهات حرف بزنم. گفت «خدا رحم کنه». همان اول آخرش را گفتم. بعد هم دلایلم را توضیح دادم. علیرغم پیش بینی ام گفت این که ایده آل است. باورم نمی شد اینقدر راحت قبول کند. به طرز ناباورانه ای شبیه هم فکر می کردیم. حالم خوب شد. حالش بد نشد.

۲ نظر:

  1. چقدر خوب، چقدر عالی، همیشه خوب باشید، ولی بهتان نمی آمد این روزها که بد بوده باشید، این هم از بدی های وبلاگ نویسی است، بعضی وقت ها در اوج بد بودن می نویسی بدون تراوش اندکی حس بد به بیرون نوشته! و چه بسا حال خواننده هایی را هم خوب کنی!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چه جالب... البته بالاخره وقتی حال کلی آدم بده یه لحظه هایی خوب می شه حالش... شاید توی همون لحظه ها نوشتم... ولی خوب من کلا زیاد اهل خود سانسوری هستم. سه چهار پست آخرم یه کم بی پرده تر نوشته شده اونهم چون ترسیدم که بشم یه آدم بی جرات ترسوی محافظه کار...

      حذف