۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

بوی لوبیا پلو... عطر مادر

1- یک ماهی هست که دلم لوبیا پلو می خواهد. اول لوبیایش را نداشتیم. بعد که لوبیا خریدیم گوشتمان تمام شد. بعد که گوشت خریدیم من به یک رژیم اجباری محکوم شدم. دو سه روز پیش دیگر نتوانستم تحمل کنم. از صبح گوشت را گذاشتم بیرون از فریزر اما عصر که برگشتم خانه سردرد داشتم و مجبور شدم دراز بکشم. امروز بالاخره توانستم. یک قابلمه بزرگ لوبیا پلو درست کرده ام. برای پنج شش نفر حداقل. با وجود اینکه می دانم همسر دوست ندارد. اما... هیچ کس به خوشمزگی مامانم لوبیا پلو درست نمی کند.

2- از عصر که رها برگشته هر چه سعی می کنم بغلش کنم یا ببوسمش نمی گذارد. در می رود. به التماس افتادم ولی اثری نداشت. کم کم طاقتم طاق شد. گفتم یک زمانی می رسد که دلت می خواهد مادرت بغلت کند اما... کنارت نیست. نفهمید. بغض کردم و رفتم توی آشپزخانه که به لوبیا پلو سر بزنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر