۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

حرف نزنی نمی گویند لالی...

من یک توانایی خیلی استئنایی دارم به اسم «توانایی حل مساله». البته نه مسائل ریاضی. مسائل روزمره زندگی. اینکه وقتی یک اتفاق غیر منتظره افتاد چه جوری می شود همه چیز را برگرداند به مسیری که دوست داریم باشد. برای همین هم ناخودآگاه تا کسی برایم درددل می کند شروع می کنم به راه حل دادن. راه حل های شاید واقعا به درد بخور. اما می دانم که وقتی کسی با آدم درددل می کند الزاما نمی خواهد که برایش راه حل ارائه کنی؛ می خواهد فقط حرف بزند و تو بشنوی؛ شاید حتی نشنوی؛ فقط خودش بشنود. قبل تر ها وقتی کسی برایم حرف می زد اصلا گوش نمی دادم. می شنیدم و در همان لحظه هم شاید نظر می دادم اما اگر یک ساعت بعد می پرسید که چه گفته ام نمی توانستم چیزی بگویم اما حالا... تا وقتی که یک راه حل برای مشکل آن شخص پیدا نکنم از ذهنم بیرون نمی رود. بعضی وقتها غصه هم می خورم از اینکه چرا حرفم را گوش نداد یا بعضی وقتها از اینکه چرا تشکر نکرد اما... حتی خودم هم دوست ندارم وقتی با کسی حرف می زنم شروع کند به راه حل دادن. چون هم همه آن چیزی که اتفاق افتاده را نمی توانم تعریف کنم و هم همه آن راه حلهایی که طرف مقابلم می دهد قبلا به ذهن خودم رسیده. هنوز نفهمیده ام کار درست چیست. ای کاش می توانستم این عادتم را ترک کنم.

پی نوشت: این پستهای امروزم همه اش شده به قول همسر «خودزنی»... یک جور انتقاد به خود. نتیجه پیاده روی دیروز است. این آخرینش بود برای امروز... خیالتان راحت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر