۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

وبلاگ هرجایی

به خودم می گویم بگذار زندگی اش را بکند؛ چه کارش داری؛ بی خیال اینهایی که آمدند و خواندند و رفتند. وبلاگم را می گویم؛ این وبلاگ را. اما نمی توانم. نمی توانم همانجوری باشم که انگار من هیچ چیزی ننوشته ام در باره... و هیچ کس هم نیامده و نخوانده. هیچ غریبه ای پایش به اینجا باز نشده. مثل این است که وقتی داری پشت یک پرده برای خودت آواز می خوانی  ناگهان پرده کنار رود و روبرویت یک عالمه آدم باشد؛ آدمهایی که صدایت را می شنوند.
خیلی دلم می خواهد که زمان به عقب برگردد و من آن پست را ننویسم و دنیای وبلاگیم اختیارش دست خودم باشد. اما نمی شود. حتی اگر آن پست را بردارم چیز زیادی عوض نمی شود.
برای همین است که دیگر دست و دلم نمی رود به نوشتن. مثل دفعه قبل که غریبه هایی آمده بودند و مجبور شدم یک مدتی وبلاگم را ببندم. شاید هم بعد از این که این تب خوابید این کار را بکنم. نمی دانم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر