آدم بعضی روزها را به زور تحمل می کند... به زور یک چیزی... من دارم امروز را به زور والس شماره ۱ پالت تحمل می کنم. از ۸ صبح که بیدار شدم و آن نوشته را در باره وضعیت عید امسال مردم خواندم دیگر حال و حوصله ندارم. حتی با اینکه همسر امروز نیست و من عاشق تنهایی می توانستم تنها باشم و از تنهاییم لذت ببرم، ترسیدم نتونم هجوم افکار تلخ و سیاه را توی خلوتم تحمل کنم و آمدم دانشگاه. حالا هم پالت برای هزارمین بار می خواند «آی عشق چهره سرخت پیدا نیست»... و من دارم لحظه شماری می کنم که هم اتاقیهایم بروند ناهار و من بتوانم به اشکهایم اجازه دهم بریزند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر