۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

تصویر گذشته

دیشب برای اولین بار فیلم ربه کا را دیدم. کتابش را حداقل ده باری خوانده بودم در نوجوانی. فکر کنم حتی اولین جمله هایش را هم از حفظ بودم چون تا گفت که دیشب خواب دیدم که به مندرلی برگشته ام... یک حس خیلی آشنا و عجیب داشتم. همیشه وقتی کتاب را می خواندم توی ذهنم یک زندگی امروزی تصور می کردم. امروزی که... یعنی امروز ده پانزده سال پیش؛ تصاویر رنگی و ماشین های مدل جدید. یک کمی برایم عجیب بود که فیلم سیاه و سفید است و در سال 1940 هم ساخته شده است. باورم نمی شد که آن سالها این همه امکانات وجود داشته. چون وقتی مثلا فیلم هایی از همان زمان از کشور خودم پخش می شود زندگی ها خیلی عقب افتاده و محقر است. زندگی این خارجیها انگار تغییر زیادی نکرده اما. به نظرم فقط چند المان جدید اضافه شده که باعث شده کارها به یک شکل دیگری انجام شوند. فقط همین. ماهیت اصلی آن کارها را تغییر نکرده است.
اما توی همین سه سالی که من ایران نبوده ام زندگی ها و تفکر ها و رابطه ها آنقدر عوض شده که وقتی دوستانم یک چشمه هایی از آن را برایم تعریف می کنند باورم نمی شود. آنها کُندند یا ما زیادی سریع هستیم؟؟؟


پی نوشت: دو سه ماه پیش، قبل از کنسرت گوگوش، یک چند روزی خودم را بستم به فیلم های قدیمی ایرانی اما... تلخیشان را طاقت نیاوردم. قدیمی هم البته نه مال 70 سال پیش... مال 35 سال پیش...
یک چیز دیگر... فکر کنم من کلا تصورم راجع به دهه 40 میلادی اشتباه است. کارتون سفید برفی در زمان کودکی مادربزرگم ساخته شده نه در زمان کودکی مادرم... و البته من آن را در 25 سالگی دیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر